داستان «توپ چهل تکه»

                                                                                                                         به نام خدا

مامان توپ سفید چهل تکه و ماژیک‌های رنگی را برداشت. پیش سینا رفت. سینا لبخند زد و پرسید: «مامان، برام توپ چهل تیکه‌ی سفید خریدین؟» مامان کنار سینا نشست. توپ را جلوی او گرفت و گفت: «قراره شما این توپ را رنگ کنی. می‌خوایم با این توپ گل بزنیم.» سینا ابروهایش را بالا برد. گفت: «چه توپ جالبی، چهل تیکه‌ی‌ سفید ندیده بودم. نمی‌دونستم فوتبال دوست دارید.» مامان خندید و گفت: «می‌خوام خودت همه‌ی این توپ رو رنگ کنی ولی نه همینجوری.» سینا توپ را از مامان گرفت. گفت: «یعنی رنگش کنم؟ باید چیکارش کنم؟»
مامان‌ دستی روی سر سینا کشید. گفت: «این توپ فوتبال باید گل‌های قشنگی به دروازه‌ شیطون بزنه. هر وقت کاری کردی که باعث شاد شدن دیگران شد، یکی از این خونه‌ها رو رنگ کن. یعنی یه گل به شیطون زدیم.» سینا توپ را نگاه کرد. آن را بالا انداخت و گرفت: «توپ فوتبالم را جلوی چشمم می‌ذارم که یادم نره. سریع¬تر باید گل اول رو به شیطون بزنم.» سینا به اطرافش نگاه کرد. گفت: «حالا چه کار خوبی انجام بدم؟»
مامان خندید و گفت: «بهتره رختکن تیم رو تمیز کنی.» سینا خندید و دستش را پشت سرش کشید: «آهان، حق با شماست. پس از همین‌جا شروع می‌کنم. شما به کارتون برسید. نمی‌خوام زننده‌ی گل، دو نفر باشند.» مامان لبخند زد و از اتاق بیرون رفت. سینا سریع دست به کار شد. کمی بعد مامان جلوی اتاق ایستاد. گفت: «چه می‌کنه این بازیکن!» سینا و مامان خندیدند. سینا ماژیک سبز را برداشت. گفت: «پس با نظر داوران گل تایید میشه.» یکی از شش ضلعی‌های روی توپ را سبز کرد. بابا که از سر کار آمد. سینا جلوی در رفت. به بابا سلام کرد و دست داد. گفت: «الان شما رو خوشحال کردم؟» بابا لباسش را آویزان کرد و گفت: «بله خب، چطور مگه؟»
سینا مشتش را توی هوا گرفت. گفت: «اینه، حالا می‌ره که گل دوم رو به ثبت برسونه.» بابا خندید و روی مبل نشست. سارا از توی اتاق بیرون آمد. به بابا سلام کرد. گفت: «مامان، سینا حالش خوبه؟» مامان لبخند زد و گفت: «عالی.» سارا خواست وسایل سفره را بچیند. سینا سریع سفره انداخت. وسایل را روی سفره گذاشت. بابا و سارا چشمشان گرد شد. سینا گفت: «توپم به زودی یه توپ قشنگ میشه.» بعد از شام، سفره را به کمک سارا جمع کرد. از مامان تشکر کرد. مسواک زد و شب بخیر گفت. توی اتاق رفت و ماژیک‌هایش را برداشت. سه تا از شش ‌ضلعی‌های دیگر را رنگ کرد. روی تخت دراز کشید. به توپ چهل تیکه که پنج قسمتش رنگ شده بود، نگاه کرد. پتو را روی خودش کشید. آهسته گفت: «پنج تا گل در یه روز. تیم‌های بزرگ هم همچین چیزی رو تو خواب نمی‌بینن.» چشمش را بست و به توپ فوتبال و گل‌های جدیدش فکر کرد.

نویسندگان: مریم ایوبی راد و سمیه خالقی