داستان «توت‌فرنگی»

                                                                                                                         به نام خدا

بابا علی با تعدادی بذر توت فرنگی به خانه آمد. عاطفه را صدا زد و گفت: «سلام دخترم! بیا ببین چه برایت خریده‌ام!»
عاطفه دوان دوان از اتاق بیرون آمد تا ببیند پدرش چه برای او خریده است.
عاطفه گفت: «سلام بابایی!» بابا علی گفت: «برایت بذرِ توت فرنگی خریده‌ام.» بیا برویم و دوتایی آنها را گوشه باغچه بکاریم! عاطفه: «آخ جون… توت فرنگی!»
باباعلی و عاطفه بذرها را کاشتند. عاطفه مسئولیت آب دادن به بذرها را خودش به عهده گرفت. او هرروز هیجان‌زده ازخواب بیدار می‌شد و به جوانه‌های توت‌فرنگی‌اش رسیدگی می‌کرد تا بزرگ و بزرگ‌تر شوند و او هرچه زودتر بتواند از توت فرنگی‌هایی که خودش کاشته است بخورد. روزها گذشت. بعضی بوته‌ها کوچک و ضعیف مانده بودند، اما یکی از آنها که بزرگ شده بود، بالاخره میوه داد. عاطفه با دیدن اولین توت فرنگی، کلی خوشحال شد و آن را چید و ملچ ملوچ کنان گفت: «به به! چقدر قشنگ و خوشمزه است!»
تولد مامان بزرگ نزدیک بود و عاطفه در این فکر بود که چه هدیه‌ای به او بدهد؛ اما هر چه فکر کرد، چیزی به فکرش نرسید. یک‌دفعه چراغی در ذهنش روشن شد و گفت: «آهان! مامان بزرگ عاشق گل و گیاه است، آن بوته توت فرنگی‌ام که از همه بزرگ‌تر است را به او می‌دهم.» روز تولد مامان بزرگ از راه رسید.
عاطفه رفت به طرف باغچه. بوته‌ بزرگ چندین توت فرنگی قرمز داده بود. او به کمک پدرش، آن ‌را توی یک گلدان مناسب کاشت و به مامان بزرگش تقدیم کرد. چند روز بعد، بوته‌های کوچک توت‌فرنگی که توی باغچه بودند رشد کردند و مثل بوته‌ای که به مادربزرگش داده بود، پر از توت‌فرنگی‌های قرمز و آبدار شدند.

نویسنده: مبینا علی کمالی