دانشآموزان پایه پنجم باید از سوره حمد بیاموزند در روابط اجتماعی به درستی عمل کنند تا زیبایی بیافرینند. داستان زیر یک نمونه از چنین رفتاری را به تصویر کشیده است. برای پنجمیها بهتر است داستان را از روی متن اصلی آن بخوانیم. البته به همین داستان میشود سر و شکل دیگری داد و آن را در قالب «قصهگویی» برای بچهها تعریف کرد.
به نام خدا
وقتی داشتیم اسبابکشی میکردیم خیلی خوشحال بودم که سرکوچهمان یک پارک است و اسکیتهای جدیدم را میتوانم توی این پارک بپوشم تا بعد از ظهرها با دوستان جدیدی که پیدا خواهم کرد، اسکیت بازی کنیم. ما وسطهای سال تحصیلی به این محل آمده بودیم و من مجبور شده بودم مدرسهام را عوض کنم. محله جدیدمان را دوست داشتم؛ به خصوص به خاطر پارکش.
چند ماهی از سکونت در منزل جدیدمان گذشت. فصل امتحانات تمام شده بود و تابستان شیرین برای من که عاشق تفریح بودم فرا رسیده بود. با دوستانم در پارک اسکیتبازی میکردیم که یکی صدایمان کرد: «آهای دخترهای گل!» برگشتیم نگاهی به او انداختیم. یعنی چه کارمان دارد؟ خانمی که چهره جوانی داشت، یک کاغذ کوچک به ما داد که رویش نوشته شده بود: «تابستان خنک را کنار ما تجربه کنید!» ما همچنان ساکت بودیم. آن خانم که لبخندی بر لب داشت، گفت: «کلاسهای خوبی در مسجد داریم. حتمأ بهتان خوش میگذرد. منتظرتان هستم.» این را گفت و رفت.
پارکی که من و دوستانم بعد از ظهرها قرار بازی در آن داشتیم، کنارش یک مسجد بود. مسجدی که من برای رفتن به مدرسه هرروز از کنارش رد شده بودم ولی هیچ وقت سمتش نرفته بودم. من و دوستانم به هم نگاه کردیم. نگار گفت: «بچهها تابستان حسابی حوصلهمان سر میرود. بد نیست یک سر به کلاسهای مسجد بزنیم. اگر خوشمان نیامد نمیرویم.» من و مریم حرفش را تأییدکردیم و قرار شد بعد از اجازه از مادرهایمان، فردا با هم برویم مسجد. از وقتی آن خانم را دیدم، همش به این فکر میکردم که چرا آن خانم انقدر از دعوت ما به کلاسهای تابستانه خوشحال بود؟
روز موعود فرا رسید و من و دوستانم ساعت ۱۱صبح رفتیم قسمت زنانه مسجد. انتهای مسجد اتاقی بود که بالایش نوشته شده بود «اتاق فرهنگی». در زدیم و داخل اتاق شدیم. همان خانم بود، دوباره با لبخند. به ما سلام کرد و خوشآمد گفت و کلی از دوران مدرسه رفتن خودش و سرگرمیهایش تعریف کرد. احساس کردیم خیلی با او راحت هستیم. کلی هم با ما شوخی کرد و خندیدیم. خودش را معرفی کرد: خانم احمدی. البته گفت: «میتوانید مرا به اسم کوچک صدا کنید.» آن روز حسابی به ما خوش گذشت. فکرش را هم نمیکردیم که همچین دوستی پیدا کنیم؛ آن هم در مسجد!
الآن یک سال از آشنایی ما و خانم احمدی میگذرد و البته دوستان جدید دیگری هم در مسجد پیدا کردیم. خانم احمدی اسم گروه ما را گذاشتند: «دختران بهشتی». من و دوستانم هنوز هم به پارک میرویم ولی جور دیگر. هرکدام از بچهها که وقتش آزاد باشد سهشنبهها به مسجد میآید و بعد از جمع شدن، همگی با خانم احمدی به پارک میرویم. یک دورهمی دخترانه روی چمنهای پارک.
اما قبلش یک برنامه داریم. کنار هم قطار میشویم و فاصله کوتاه مسجد تا وسط پارک را طی میکنیم. با یک عالمه وسیله. برگههای رنگآمیزی. خوراکیهای بستهبندی شده. جامدادیهای پر از مدادرنگی و دو تا زیرانداز بزرگ. خانم احمدی ما را کردند مسئول کودکان پارک. هر هفته کنار وسایل بازی پارک، زیراندازها را میاندازیم و خانم احمدی بلندگوی کوچکی را که همراه دارند، روشن میکنند و کلی آهنگ کودکانه که راجع به امام زمان هست، پخش میشود و کلی بچه دورمان را میگیرند و برگههای رنگ آمیزی و مدادرنگی و… را پخش میکنیم و با هم صحبت میکنیم و خوش میگذرانیم.
گاهی هم از دست سر و صدای بچهها کلافه میشویم. خانم احمدی که حواسش حسابی به ما است چشمانش را ریز میکند و لبهایش را جمع میکند و یک طوری به ما میفهمانند که باید با بچهها مهربان باشیم. خانم احمدی همیشه میگویند: «هرلبخندی که به لب بچهها مینشیند، باعث میشود امام زمان به شما لبخند بزنند و این یعنی شما به سوره حمد عمل کردید.»
من خیلی در این پارک بازی کرده بودم ولی هیچ وقت متوجه آدمهای داخل پارک نبودم. لبخند بچهها، خوشحالی مادرانی که بچههایشان شاد میشوند، دعای مادربزرگی که بعد از گرفتن شربت خنک میگوید: «الهی خوشبخت شید.» همه اینها حال من را خوب میکند. خوبتر از هر تفریح. البته بگویم که بعد از این کارها، دورهمی دخترانه با خوراکیهای جورواجور و گاهی مسابقه والیبال در جای خلوت پارک، حسابی خوش میگذرد؛ آن هم با داوری خانم احمدی.
نویسنده: الهه قاسمی