به نام خدا
جویا نفس زنان از راه رسید. به مامان که داشت ناهار را آماده می کرد، سلام کرد و گفت: «آب!» مامان گفت: «سلام! چرا این قدر دویدی؟» و توی لیوان برایش آب ریخت. جویا گفت: «با پارسا و امیر مسابقه گذاشتم!» و لیوان آب را سر کشید. مامان خندید و گفت: «حواست به ماشینها و آدمها که بود؟» جویا گفت: «بـــــــــــله!» مامان گفت: «آفرین عزیزم! حالا دست و رو شسته بیا بنشین سر سفره.» جویا کیفش را از پشتش برداشت و رفت طرف اتاق. مامان گفت: «امروز دوشنبه است. گلدانها از صبح منتظر تواَند.» جویا از تو اتاق بلند گفت: «حتمــــــاً!» آب دادن گلدانها، کاری بود که جویا دوست داشت انجام بدهد. برای همین هم مامان آبپاش کوچک سبز رنگی برایش خریده بود. مامان گلهایش را خیلی دوست داشت و جویا دلش میخواست مامان را خوشحال کند. بعد از ناهار جویا رفت بخوابد. مامان گفت: «گلها!» جویا گفت: «بـاشه! بــــــعد از خواب!»
جویا آن روز امتحان داشت و خیلی خسته بود و خوابش میآمد. بعد از دو ساعت که از خواب بیدار شد، رفت توی آشپزخانه، و دید مامان دمِ در است. مامان گفت: «بَهبَه! چقدر خوابیدی! من دارم میروم خانه عزیزجان. آبپاش خیلی وقت است که منتظر تو است!» مامان در را بست و رفت. جویا تلویزیون را روشن کرد و نشست تا انیمیشنی را که دوست داشت تماشا کند. با خودش گفت: «بعد از تماشای انیمیشن به گلها آب میدهم.» انیمیشن که تمام شد، جویا طرف بالکن رفت تا آبپاش را بردارد، ولی ناگهان زنگ به صدا درآمد. او به سرعت رفت تا در را باز کند. علیرضا پشت در بود. همین که جویا را دید زد زیر خنده! گفت: «خواب بودی؟» جویا گفت: «آره! خنده دارد؟» علیرضا گفت: «موهایت خیلی قشنگ شده است!»
جویا توی آیینه جاکفشی، خودش را دید و خندید. بعد هم روی موهایی که روی سرش شاخ شده بودند دست کشید. گفت: «مثل آقا دیو بدجنس شاخ درآوردم!» علیرضا دوباره خندید. بعد گفت: «توپ بدمینتونم شکسته است. توپت را به من قرض میدهی؟» جویا رفت توپش را آورد. علیرضا گفت: «راستی مامانم برایم یک قناری خریده است. بیا تا نشانت بدهم.» جویا گفت: «باید به مامانم بگویم.» به خانه عزیزجان زنگ زد و از مامانش اجازه گرفت. کلید را برداشت و خانه علیرضا رفت.
قناری خیلی قشنگ بود. علیرضا اجازه داد جویا ظرف آبِ قناری را پر کند. یادش افتاد گلدانها را آب نداده است. با خودش گفت: «بعد که رفتم خانه، آب میدهم.» و شروع کردند با علیرضا برای قناری دانه پاشیدن. آنقدر از قناری و بالا و پایین پریدن و آوازش خوشش آمده بود که اصلا نفهمید چطور یک ساعت گذشت. مامان که در زد و آمد دنبالش، جویا هول شد. به سرعت از علیرضا خداحافظی کرد و همراه با مامانش به خانه برگشتند. مامان از کشوی میزش کتاب و خودکاری درآورد و مشغول مطالعه شد. جویا هم کیف مدرسهاش را آورد و تکالیف مدرسه را انجام داد. فردا ریاضی و دیکته داشت و باید دو صفحه پلیکپی حل میکرد. دیگر شب شده بود و وقت نداشت. به جز چند دقیقهای که یک لیوان شیر خورد، سر از مشقهایش بلند نکرد و تند و تند آنها را نوشت. بابا که آمد، جویا دوید و از قناریِ علیرضا برایش تعریف کرد. بابا از رنگش پرسید و این که غذایش چه بوده و قفسش چه اندازهای بوده است؟ جویا همه را تعریف کرد.
فردا ظهر که جویا از مدرسه برگشت، مامان را دید که دارد برگهای زرد گلدانی را که خیلی دوست داشت، جدا میکند. جویا به گلهایی که روی زمین ریخته بود نگاه کرد و گفت: «آخ! یادم رفت.» مامان نگاهش کرد. جویا دوباره گفت: «من میخواستم بعداً…. بعد از … .» و نتوانست دیگر چیزی بگوید. تو دلش گفت: «بعد از ناهار، بعد از خواب، بعد از انیمیشن، بعد از بازی، بعد از مشق، بعد از شام، بعد از… .»
جویا ناراحت و شرمنده به مامان و گلدانش نگاه کرد. بیشتر از این که مامان را ناراحت کرده بود، غمگین بود. نمیدانست باید چه کار کند. همینطور که ایستاده بود، اشکش ریخت رو صورتش. مامان آمد طرفش و اشکش را پاک کرد. گفت: «جویا! بعداً بعداً یعنی هیچ وقت! یعنی یک وقتی که دیگر وقتِ آن کار نیست. گلها که یادشان نمیرود که تشنهاند.» بعد آبپاش سبز را گذاشت روی زمین و گفت: «بعد از این که لباس مدرسهات را عوض کردی، بیا بقیه گلدانها را آب بده.» جویا کیفش را کنار مبل گذاشت. آبپاش را برداشت و گفت: «باز یادم میرود. بعداً بعداً یعنی هیچ وقت.» مامان خندید.
نویسنده: مریم فردوسی