به نام خدا
احسان توی حیاط نشسته بود و غصه میخورد. پدرش برای آب دادن به گلهای باغچه، به حیاط آمد. او وقتی ناراحتی احسان را دید گفت: «احسان جان، چرا پکری؟ چرا رفتی توی لاک خودت پسرم؟» احسان جواب داد: «چیزی نیست بابا!» پدرش دوباره گفت: «ولی به گمانم یک چیزی شده! بگو پسرم. شاید بتوانم کمکت کنم.» بالاخره با اصرار پدر، احسان شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. او با ناراحتی گفت: «من هر چقدر توی درسها به احمد کمک میکنم باز رفتارش با من فرقی نمیکند و دلش نمیخواهد با من صمیمی بشود. گاهی فکر میکنم شاید من دوست خوبی برایش نیستم که حاضر نیست با من صمیمیتر باشد.»
پدرش با مهربانی دستش را روی شانه احسان گذاشت و گفت: «پسرم، تو دوست خوبی هستی که در درسها به احمد کمک میکنی. احمد هم حتما یک روزی با تو صمیمی میشود. صبر داشته باش.» احسان اخمهایش را توی هم کرد و گفت: «امّا بابا، احمد اصلا کارهایی که من برایش میکنم را نمیبیند. این کارش خیلی لجم را در میآورد.» پدرش لبخندی زد و گفت: «پسرم، اگر احمد نمیبیند، خدا که میبیند. ما هر کاری میکنیم، حتما خدا میبیند و پاداشش را هم میدهد. مامان هم در این باره، همیشه یک جمله قشنگ میگوید، یادت میآید؟»
احمد خندید و گفت: «مامان میگویند همین که خدا میبیند برای ما باید کافی باشد.» پدرش گفت: «آفرین، درست گفتی. مامان این را میگوید چون میداند پاداش را خدا میدهد. برای همین همیشه راضی است و گلایهای از هیچکس ندارد.» احسان توی فکر رفت و بعد پرسید: «بابا، اینکه خدا همه کارهای ما را میبیند خیلی بد نیست؟ آخر خب آدم یک وقتهایی اشتباه میکند و کار بد انجام میدهد.» پدرش با مهربانی گفت: «درست میگویی. خوب نیست خدا ما را موقع انجام کارهای بد ببیند. اگر حواسمان باشد که خدا همیشه ما را میبیند اصلا کار بد از ما سر نمیزند. من مطمئن هستم خدا آنقدر مهربان است که اگر ببیند ما از کار بدمان پشیمان شدهایم، حتما ما را میبخشد. درست میگویم؟»
احسان سرش را تکان داد و گفت: «بله بابا، درست میگویید.» پدر چند باری آرام به پشت احسان زد و گفت: «حالا بلند شو باغچه را با هم آب بدهیم که خدا دارد میبیند، گلها تشنه و منتظرند.» احسان لبخندزنان بلند شد و شیر آب را باز کرد. دو هفته بعد احمد با خوشحالی پیش احسان آمد و هدیهای که در دستانش بود را سمت احسان گرفت و گفت: «برایت یک هدیه کوچک خریدم. ناقابل است، بگیرش. نمرههای خوب کارنامهام را مدیون تو هستم.» احسان از رفتار احمد تعجّب کرد. با خوشحالی، هدیه را گرفت و تشکر کرد. احمد دستش را دور گردن احسان انداخت و گفت: «احسان، تو از این به بعد دوست صمیمی من هستی. دلم می خواهد تو هم روی دوستی من حساب کنی و هر کاری داشتی به من بگویی.» احسان یاد حرفهای پدرش افتاد که گفته بود خدا کارهای خوب او را میبیند و پاداشش را میدهد. احمد را در آغوش گرفت و گفت: «خیلی خوشحالم که حالا دوستان صمیمی هستیم.»
احسان در دلش از خدا تشکر کرد که او و کارهای خوبش را میبیند. او از خودش راضی بود و حسّ مفید بودن داشت. او تصمیم گرفت که فرد بهتری نسبت به قبل باشد تا خدا از او همیشه خوشحال و راضی باشد، چرا که حالا میدانست همه کارهایش را خدا میبیند.
نویسنده: مریم ایوبیراد