به نام خدا

باغ انگور مشهدی یوسف درست کنار باغ پدر سبحان قرار داشت. او تنها بود و از راه فروش کشمکش‌هایی که از انگور باغش به دست می‌آمد، زندگی‌اش را می‌گذراند. یکی از روزهای اسفند ماه، پدر سبحان گفت: «می‌خواهم بروم خانه مشهدی یوسف؛ چند روزی است که از حالش خبر ندارم، با من می‌آیی پسرم؟» سبحان با خوشحالی گفت: «آره بابا، من خیلی او را دوست دارم، چون مرد مهربانی است.» مشهدی یوسف توی رختخواب افتاده بود و از کمر درد می‌نالید. پدر سبحان از او پرسید: «دکترها چه گفته‌اند؟» مشهدی گفت: «دیسکم آسیب دیده، حتماً باید عمل بشود، اما پس‌اندازی ندارم! از طرفی مانده‌ام باغ را چه کنم؟ با این وضع، هیچ امیدی نیست درخت‌هایم سال بعد انگور بدهند.» سبحان آهسته در گوش پدرش گفت: «بابا، به مشهدی بگو من بلد هستم با قیچی باغبانی کار کنم.» پدر سر پسرش را نوازش کرد و آهسته در جوابش گفت: «بارک‌الله، پس می‌توانم روی کمک سرباز کوچک امام زمانم حساب کنم؟!» سبحان لبخندی زد و گفت: «بله بابا.» پدر به مشهدی گفت: «سبحان بچه زرنگی است. کار هَرس باغت را دو نفری انجام می‌دهیم.» مشهدی یوسف به سبحان لبخند زد و گفت: «خیر ببینی بابا جان، تو دیگر یک پا مرد شده‌ای و کمک حال پدرت هستی، دیده‌ام که چطوری یک ساعته ده تا درخت را هرس می‌کنی. اما من دلم نمی‌خواهد شما‌ها را به زحمت بیاندازم.»
سبحان از اینکه مشهدی یوسف از او تعریف کرده بود خوشحال شد و گفت: «پدرم می‌گویند ما همه سرباز امام زمانیم. امام زمان‌عجّل‌الله‌فرجه کسی را که به دیگران کمک می‌کند، دوست دارند.» مشهدی یوسف خندید و گفت: «پدرت درست گفته. خدا به شما همسایه‌های خوبم جزای خیر بدهد.» سه چهار روز گذشت. سبحان تکالیف مدرسه‌اش را انجام داد و قیچی باغبانی مشهدی یوسف را گرفت و به همراه پدرش به باغ او رفت. آن روز باد سردی می‌وزید و هنوز روی شاخه‌های خشک درختان مو برف بود. سبحان دستکش‌های پشمی‌اش را پوشید و با راهنمایی پدرش شروع کرد به چیدن شاخه‌‌های اضافه، تا درخت‌ها در سال آینده میوه‌های بیشتری بدهند.
فصل بهار از راه رسید و باغ مشهدی یوسف پُر شد از خوشه‌های درشت غوره. سبحان می‌خواست غوره‌های به درد نخور را بچیند؛ چون می‌دانست با این کار، خوشه‌های درشت و سالم رشد بهتری می‌کنند. او همانطور که مشغول هرس غوره‌ها بود، ناگهان متوجه شد، چند درخت از ردیف اول باغ دچار آفت شده‌اند. بلافاصله یکی از برگ‌ها را کَند و پیش پدرش رفت و گفت: «بابا، چند تا از درخت‌ها زَنجَرِه زده. ببینید، این هم تخم‌هایش است که روی برگ‌های پایینی درخت دیدمشان.»
پدر سبحان گفت: «ماشاءالله، خودت یک پا کارشناس آفت شده‌ای! باید هر طور شده جلویش را بگیریم وگرنه، همه باغ را زنجره پر می‌کند.» سبحان پرسید: «بابا سمّ‌ اضافه داریم؟» پدر گفت: «مشهدی یوسف به خاطر کمرش نتوانسته سهیمه سمش را از جهاد بگیرد. فردا می‌روم ببینم به من می‌دهند یا نه؟» سبحان با جدّیت گفت: «اگر ندادند من یکی دو روزه کل برگ‌هایی را که زنجره رویشان تخم‌گذاری کرده می‌کَنم، بعد با اضافه سم خودمان همه‌شان را نابود می‌کنم.»
سبحان از تصمیمش خوشحال بود، چون می‌دانست اگر امسال باغ مشهدی یوسف خوب بار بدهد، می‌تواند با فروش محصول آن، هزینه عمل کمرش را بپردازد. چند روز پشت سر هم، سبحان با کیسه‌های بزرگ می‌رفت توی باغ و بر‌گ‌های آفت زده را از درختان جدا می‌کرد و توی کیسه‌ها می‌انداخت. روز آخر از توی انباری سمپاش را برداشت و به سختی روی پشتش گذاشت و درخت‌های مشهدی یوسف را سم‌پاشی کرد. کمتر از یکی دو ماه انگورها رسیدند. سبحان و پدرش تصمیم گرفتند اول انگورهای باغ همسایه‌شان را بچینند.
آنها وارد باغ شدند. سبحان رفت سراغ تک درختی که نزدیک اتاقک ورودی باغ بود و اطرافش هیچ درخت دیگری وجود نداشت. آن درخت به علت اینکه از همه طرف آفتاب می‌خورد، انگورهایش درشت‌تر و تعداد خوشه‌هایش بیشتر از درخت‌های دیگر شده بود. پدر سبحان او را صدا زد و گفت: «بیا پسرم. مشهدی گفته، به میوه‌های این درخت دست نزنیم.» سبحان با تعجب پرسید: «چرا؟» پدر شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «من هم نمی‌دانم برای چه! خیلی سفارش کرد، شاید می‌خواهد بارش را به کسی بفروشد.»
سبحان و پدرش پس از گذشت چند روز، همه محصولات چیده شده را روی مشماع‌های بزرگی در زمین‌های مسطح کنار باغ‌‌‌ها پهن کردند و منتظر شدند، آفتاب داغ تابستان انگورها را به کشمش تبدیل کند. فصل فروش کشمش‌ها فرا رسید. مأمور خرید جهاد کشاورزی از ماشینش پیاده شد و آمد پیش پدر سبحان تا گونی‌های کشمش را وزن کند و پولشان را بدهد. سبحان به مأمور گفت: «آقا می‌شود کشمش‌های مشهدی یوسف را کمی گران‌تر بخرید؟»
مأمور که داشت کیسه کشمش‌های مشهدی را وارسی می‌کرد، گفت: «عجب محصول یک دست و درشتی! هیچ‌وقت کشمش‌های باغش این‌قدر خوب نمی‌شد! به نظرم می‌شود مثل محصول خودتان اینها را هم صادر کنیم.» سبحان به پهنای صورتش خندید. پدرش روی سر او دست کشید و به مأمور گفت: «مشهدی هیچ سال غوره‌های ضعیف را نمی‌کَند، یعنی پول کارگر نداشت بدهد. امسال پسرم غوره‌های باغش را هرس کرد، و همین‌طور که می‌بینید اینها دیگر دورریز هم ندارند.»
بعد از اینکه پدر و مأمور جهاد، کار خرید و فروششان به پایان رسید. سبحان به همراه مأمور به خانه مشهدی یوسف رفت تا ورقه‌های فروش محصولش را امضاء کند. سبحان بیرون از اتاق ایستاد و در دلش خدا خدا می‌کرد، آن مرد کشمش‌های مشهدی را خیلی خوب بخرد تا او بتواند با پول آنها کمرش را عمل کند. نیم ساعت بعد مأمور از خانه بیرون رفت. مشهدی یوسف سبحان را صدا زد برود پیش او. مشهدی آنقدر خوشحال بود که سر و صورت سبحان را بوسه‌باران کرد و از پول فروش محصولش مقداری برداشت و به طرفش گرفت و گفت: «بگیرش، می‌دانم این پول برای سربازی مثل تو که دوست دارد مثل امام زمانش اهل کار خیر باشد ناقابل است.»
سبحان پول را گرفت و آن را بوسید و دوباره به مشهدی یوسف برگرداند و گفت: «این پول را بگذارید روی پول‌هایی که برای عملتان می‌خواهید.» مشهدی یوسف چشمانش پر از اشک شد و گفت: «شیری که خورده‌ای حلالت باشد بابا جان. اما یک هدیه‌ای برایت گذاشته‌ام کنار که آن را دیگر نمی‌توانی برگردانی!» سبحان گفت: «ممنون مشهدی، من برای هدیه و پول کار نکردم. من دوست دارم مثل امام زمان عجّل‌الله‌فرجه به همه کمک کنم. پدرم می‌گویند، سرباز امام زمان عجّل‌الله‌فرجه، فقط برای خوشحالی او کار می‌کند.» مشهدی یوسف گفت: «می‌دانم، خدا عوض زحمت‌هایت را حتماً می‌دهد، اما حالا این هدیه را از من قبول کن.»
سبحان گفت: «چشم! حالا که گفتید، آن را قبول می‌کنم.» مشهدی یوسف گفت: «به پدرت گفته بودم، انگورهای درخت نزدیک ورودی باغ را نچیند، به خودم گفتم می‌بخشمش به سبحان، شاید گوشه‌ای از زحمتش را جبران کرده باشم. حالا این درخت مال تو است، هر کاری خواستی با میوه‌هایش بکن.» چشم‌های سبحان از خوشحالی درخشید. پرید بغل مشهدی یوسف و بوسیدش و گفت: «به شما قول می‌دهم از این درخت حسابی مواظبت کنم.»
بعد کمی فکر کرد و با شوق ادامه داد: «با وانت پدر صابر می‌روم سر جاده، انگورهایم را می‌فروشم و پولش را به شما قرض می‌دهم که یک وقت برای عمل کمرتان کم نیاورید.» مشهدی یوسف بلند خندید و گفت: «آفرین، الحق و الانصاف که سرباز امام زمان عجّل‌الله‌فرجه هستی، چون با این کارهایت همیشه ایشان را خوشحال می‌کنی! خداوند پشت و پناهت باشد، بابا جان.»

 

نویسنده: سهیلا سرداری