داستان «الم یعلم بأن اللّه یری‌»

                                                                                                                         به نام خدا

علی بند کتانی‌اش را محکم کرد: «الان چه وقت بازیه هوا تاریک شده!» پیمان توپ فوتبال را زیر پایش جابه‌جا کرد: «گیر نده دیگه، امشب تکلیفمون روشن بشه که بهتره.» مصطفی عینکش را توی کیفش گذاشت. سر جایش در جا زد: «علی راست میگه دیگه، همون فردا بازی می‌کردیم.» پیمان توپ را زیر پایش نگه داشت: «ای بابا، چقدر شما غر می‌زنید؟ اصلا تو و علی دفاع باشید؛ من و سعید هم حمله، اینجوری اذیت هم نمی‌شید.» همه وارد زمین شدند. پیمان به علی و مصطفی نگاه کرد: «جونِ من حواستونو جمع کنید. بازی مهمیه.» مصطفی زد پشت کمر پیمان: «تو داری به کاپیتانِ تیم اینو می‌گی؟» پیمان خندید و رفت. بازی شروع شد. علی جلوی دروازه ایستاد. آفتاب غروب کرد. سر و صدای گنجشک‌ها در صدای دویدن و بازی بچه‌ها گم شد. 

بلندگوی مسجد شروع کرد به قرآن خواندن. علی نفس زنان به مصطفی گفت: «وَ… ق‍… تِ اذ‌… ا… نه؟» مصطفی به نشانه‌ تأیید، سرش را تکان داد. علی سر جایش ایستاد. دستش را به کمرش زد. به صدای قرآن گوش کرد. پیمان داد زد: «علی، مصطفی، داره میاد؛ هوای دروازه رو داشته باشید.» علی روی زمین نشست و به سجده رفت. یارِ تیمِ مقابل، توپ را محکم شوت کرد. توپ گل شد. همه به طرف علی دویدند. پیمان او را تکان تکان داد: «علی چی شده؟ حالت بده؟ کجات درد می‌کنه؟» علی سرش را بلند کرد. پیشانی‌اش را پاک کرد:«نه، حالم خوبه.»

مصطفی کنار علی نشست: «چرا افتادی زمین؟» همه‌ بچه‌ها دور علی جمع شدند. علی از جایش بلند شد: «نیفتادم؛ دیدم داره سوره‌ علق می‌خونه؛ آیه‌ سجده رو خوند منم سجده کردم.» همه ساکت شدند. داور سوت زد: «گل قبول نیست.» تیمِ مقابل شروع به سر و صدا کردند. داور دوباره سوت زد: «گفتم گل قبول نیست. ما هم باید سجده می‌کردیم که نکردیم. پس توپ رو می‌ذاریم همون جا، حالا دوباره شروع می‌کنیم.» پیمان پرید هوا: «یوهو‌… دمت گرم علی جون.»

نویسنده: سمیه خالقی