داستان «از همه قوی‌تر»

                                                                                                                        به نام خدا
 
اَبرَهه یک فَرمانرَوای بَدجِنس در یک شهرِ دور بود. او می‌خواست از همه قَوی‌تر باشد. شنیده بود در شهرِ مَکّه، مسجدی هست که مردم در آن جمع می‌شوند و خدا را عبادت می‌کنند. ابرهه خیلی خودخواه بود و خدا را دوست نداشت. او می‌دانست که اگر مردم با هم باشند، قوی می‌شوند. اما دلش نمی‌خواست کسی از او قوی‌تر باشد.
امّا مسجدی که در شهر مکه بود یک مسجد معمولی نبود؛ ساختمان آنجا را حضرت ابراهیم با کمک پسر مِهربانَش حضرت اسماعیل ساخته بود. آن ساختمان را به دستور خداوند مهربان ساخته بودند. آن ساختمان، یک چهاردیواریِ سنگیِ ساده و دوست داشتنی بود که به آن «کَعبه» می‌گفتند.
«کعبه» خانه‌ی خدا بود؛ چون خدای مهربان دستور داده بود که ساخته شود و مردم در کنار آن خدا را عبادت کنند و با هم مهربان‌تر باشند.
ابرهه تصمیم گرفت در شهر خودش یک عبادتگاه تَقَلُّبی بِسازَد تا مردم به جای خانه‌ی خدا به عبادتگاهِ او بیایَند. ابرهه می‌خواست مردم زیادی در شهر او جمع شوند تا او که فرمانروای شهر است از همه قوی‌تر باشد.
پولِ زیاد و آدم‌های زیادی را جمع کرد و آنها را مجبور کرد با طلا و چیزهای گِران‌قیمت، یک عبادتگاهِ بزرگ و قَشنگ بسازند که مردم به طرف آن بیایند. امّا مردم به طرف عبادتگاه تقلّبی او نیامدند.
مردم دوست داشتند در کنارِ خانه‌ی سنگی و ساده‌ی کعبه جمع شوند و خدا را عبادت کنند. اِنگار خدایِ مهربان و مهربانیِ حضرت ابراهیم، مردم را دورِ خانه‌ی کعبه جمع می‌کرد. مردم، آنجا احساسِ بهتری داشتند.
وقتی ابرهه تمامِ تلاشِ خود را کرد و موفق نشد، تصمیمِ بسیار زشت و بدی گرفت؛ او تصمیم گرفت خانه‌ی خدا را خراب کند.
ابرهه که دوست داشت از همه قوی‌تر باشد، فکر کرد باید یک لشگر بزرگ و قوی درست کند تا هیچ کس نتواند جلویَش را بگیرد.
با خودش فکر کرد اگر لشگرش تعدادی فیل داشته باشد، قدرتش بیشتر می‌َشود. به دستورِ ابرهه، از آن طرفِ دریاها فیل‌های زیادی برای لشگرِ او جمع کردند و آوردند.
لشگرِ ابرهه آماده شد. آنها به طرف مکّه به راه افتادند. لشگر ابرهه روزهای زیادی رفتند و رفتند تا رسیدند به نزدیکی‌های مکه. نزدیکِ مکّه، تعدادِ زیادی شتر دیدند. سربازان ابرهه همه‌ی شترها و شتربان‌ها و آب و غذای آنها را گرفتند.
صاحب آن شترها آقایی به نام عَبدُالمُطّلِب بود. او از نوادگان حضرت اسماعیل بود؛ همان حضرت اسماعیل که در کنار پدرش حضرت ابراهیم، کعبه را ساخته بود.
آن روزها عبدالمطّلب، هم غمگین بود هم خوشحال. غمگین بود چون پسر عزیزش عبدالله تازه از دنیا رفته بود؛ و خوشحال بود چون منتظر به دنیا آمدنِ فرزند عبدالله بود.
مردم مکّه وقتی فهمیدند که لشگرِ بزرگِ فیل‌سَوار به مکه حمله می‌کنند، ترسیدند.
عبدالمطّلب که بزرگ مکّه بود به مردم گفت به کوه‌های اَطرافِ مکّه فرار کنند. اما خودش شُجاع بود و از قدرتِ ابرهه نمی‌ترسید.
بعد از اینکه مردم از مکّه بیرون رفتند، عبدالمطّلب به چادر ابرهه رفت.
ابرهه گفت: «من آمده‌ام که خانه کعبه را خراب کنم.»
 عبدالمطّلب گفت: «من هم آمده‌ام شترهایم را از تو پس بگیرم.»
ابرهه تَعجُّب کرد و گفت: «فقط به فکرِ شترهای خودت هستی؟ به فکرِ خانه‌ی خدایت که به زودی خراب می‌شود نیستی؟»
عبدالمطّلب گفت: «من صاحبِ شترهای خودم هستم، خانه‌ی خدا هم صاحبی دارد که از آن مراقبت می‌کند.»
ابرهه که همیشه می‌خواست از همه قوی‌تر باشد، احساس کرد عبدالمطّلب از او قوی‌تر است. ترسید و دستور داد شترهای عبدالمطّلب را به او پس بدهند و شتربان‌ها را آزاد کنند.
اَمّا عبدالمطّلب می‌دانست چه کسی از همه قوی‌تر است؟ ابرهه، فیل‌ها یا …؟
فردا که لشگرِ ابرهه خواستند به خانه‌ی خدا حمله کنند، ناگهان تعداد زیادی پرنده کوچک، آسمانِ بالای سَرِشان را پُر کردند. آنقدر زیاد بودند که انگار هوا ابری شده بود. هر پرنده یک سنگِ کوچک در مِنقار و دو سنگِ کوچک هم در پَنجه‌هایش داشت. فیل‌ها فرار کردند. پرنده‌ها سنگریزه‌ها را بر سرِ سربازان ریختند؛ باران سنگریزه لشگرِ ابرهه را نابود کرد.
پرنده‌ها، مُحافظان کوچکی بودند که از طرف خداوند، خانه‌ی کعبه را نجات دادند. خانه‌ی خدا برای همیشه باقی ماند. هنوز هم مردم، اطرافِ آن جمع می‌شوند و خدا را عبادت می‌کنند.
چند روز بعد از نجاتِ خانه‌ی خدا، پسرِ عبدالله و نَوه‌ی عبدالمطّلب به دنیا آمد.
عبدالمطّلب نام او را محمّد گذاشت. محمّدِ دوست داشتنی از همان کودکی، مهربان بود و می‌خواست همه با هم مهربان باشند. او به همه یاد داد که هر کس مهربان‌تر باشد، قوی‌تر است.
سال‌های بعد خدای مهربان، او را اِنتِخاب کرد تا پیامِ خدا را به مردم بِرِسانَد؛ محمّد، پیامبرِ خدا شد. او به دِقّت همه‌ی پیام خدا را به ما رِساند.
«قرآن»، همه‌ی پیامِ خدا است که پیامبرِ مهربانِ ما به ما رسانده است. یکی از این پیام‌ها، سوره‌ی فیل است که در آن خدای مهربان از ما خواسته به داستان لشگر فیل‌سوار توجّه کنیم تا بدانیم چه کسی از همه قوی‌تر است؟!
 
نویسنده: رضا دژبخش