اسم من سینا است. قبلاً وقتی هوا تاریک میشد و شب از راه میرسید من دلم میگرفت؛ چون دوست نداشتم بخوابم. یک شب ساعت یازده با بلند شدن صدای آژیر ماشین پلیسم، صدای مامان هم بلند شد. مامان پرسید: سینا هنوز نخوابیدهای؟… داشتم با خودم میگفتم: واقعا خواب به چه دردی میخورد فقط کارهای آدم را عقب میاندازد؛ که دست مامان را روی شانهام حس کردم. مامان گفت: سینا جان با خودت حرف میزنی؟ جواب دادم: مامان؟ چرا باید بخوابم؟ مامان با مهربانی گفت: سلام خواب عزیز از تو ممنون هستیم که هر وقت به تو نیاز داریم سراغ ما میآیی و هر وقت که حسابی خستگی و بیحالی را از بدنمان دور کردی میروی و ما سرحال و خوش حال میرویم سراغ کار و بار و زندگیمان… راستی سینا میدانی خواب چه کمک بزرگی به سلامتی ما آدمها میکند؟ گفتم: نه. مثلا اگر نخوابیم چه اتفاقی میافتد؟ مامان گفت: نکند فکر میکنی اگر همینطور به کارهایمان ادامه بدهیم بدون اینکه غذا بخوریم و استراحت کنیم وقت اضافه بیشتری به دست میآوریم؟ گفتم: معلوم است که وقتمان کمتر گرفته میشود. مامان گفت: امتحانش مجانی است میتوانی دو روز نخوابی و غذا نخوری و فقط بازی کنی و هر کاری که فکر میکنی با خوابیدن عقب میافتد انجام بدهی. گفتم: واقعا میتوانم نخوابم؟ ولی گرسنگی چه؟ نه مامان غذاهای خوشمزه سرحالم میکند و گرنه بیحال و خواب آلود میشوم! مامان گفت: اگر میخواهی میتوانی الآن نخوابی… من با خوشحالی گفتم: چقدر خوب من هم ماشینم را تعمیر میکنم، آخر پیچهایش شل شده. دو ساعتی از بیدار ماندنم گذشته بود و من به زور چشمانم را باز نگه داشته بودم، رفتم سراغ مامان، خوابش برده بود. تکانش دادم و گفتم: مامان مامان؟ چند ساعت دیگر میتوانم بیدار بمانم؟ راستش چشمهایم میسوزد، کمی آب بزنم به صورتم؟ یا به نظرت چه خوراکیای بخورم تا سرحالم کند؟ مامان بیدار شد و گفت: الان فقط خواب سر حالمان میکند.
رفتم سراغ لیوان آب و به خودم گفتم: الآن … الآن فقط یک لیوان آب سرحالم میکند. این را گفتم و دیگر یادم نمیآید چه شد. صبح که از خواب بیدار شدم دیدم کف آشپزخانه خوابیدهام ، مامان را دیدم که دارد چای میریزد. به به وقت خوردن صبحانه شده بود.. سلام و صبح به خیر گفتم و از مامان پرسیدم: راستی چهطوری شد که من خوابیدم؟ اصلا تصمیم نداشتم بخوابم. مامان دستی به موهایم کشید و گفت: خواب خودش میداند چه موقع به داد خستگی بدن ما برسد. خندیدم و گفتم: دیشب چند ساعتی که گذشت حسابی خوابم میآمد داشتم سعی میکردم نخوابم ولی نشد… اما بالاخره این خواب ناقلا کار خودش را کرد.
نویسنده: مرجان شكوري