به نام خدا
آن روز در خانه ما قرار بود جشن استعداد برگزار شود. من و سعید برادر دو قلویم در حال آماده شدن برای جشن بودیم. پدرم از ما خواسته بودند، هر فعالیتی را که تا به حال از روی علاقه انجام دادهایم و خودمان فکر میکنیم خدا استعدادش را به ما بخشیده است، روز جشن مطرح کنیم و نشان بدهیم. سعید با ماژیک خیلی قشنگ میتواند بنویسد. در عین حال دونده خوبی هم هست و همیشه میگوید بزرگ شدم، ورزشکار قوی و درجه یکی برای کشورم خواهم شد.
من خاطره نویسی و نقاشی کردن را دوست دارم. عکس پدرم را با مداد کنته کشیدهام و روی یک بوم کوچک، اردک بامزهای را با رنگ گواش نقاشی کردهام. من چندین دفتر خاطرات دارم. وقتی عید میشود، همه ماجراهای جالبش را مینویسم و بعد بلند بلند برای پدر و مادرم میخوانم و آنها هم مرا تشویق میکنند.
در روز جشن، عمو و زنعمو و بچههایشان که طبقه بالای ما زندگی میکنند هم دعوت داشتند. سعید با ماژیک پهن آبی رنگ، حدیثی از پیامبر صلیاللهعلیهواله را با خط قشنگی نوشته بود و آن را زده بود به دیوار پذیرایی. من هم چند تا از نقاشیهایم را گذاشته بودم روی صندلی و آماده بودم انشائی را که درباره فرزندان شهدای مدافع حرم نوشته بودم بخوانم. هنوز انشاءام تمام نشده بود که دیدم مادر و زنعمویم صورتشان از اشک خیس شده است. وقتی انشاء را تا آخر خواندم، حدود دو دقیقه، همگی برایم دست زدند و من هم که ذوق زده شده بودم، دوباره همه را بوسیدم. مادرم با خوشحالی گفتند: «ستاره جان تو هم در نقاشی استعداد داری، هم در آینده انشاءالله نویسنده توانمندی خواهی شد.» پرسیدم: «مامان جان به نظر شما نقاشیام بهتر است یا نویسندگیام؟» مادرم گفتند: «اگر وقتت آزاد باشد، کدام یک از این دو کار را بیشتر علاقه داری انجام بدهی؟» بدون اینکه فکر کنم سریع گفتم: «خب معلوم است، من بیشتر وقتها در حال نوشتن هستم و دوست دارم خاطراتم را از مسافرت و مهمانیها بنویسم.» مادرم گفتند: «بله میدانستم. تو بارها برایمان سفرنامههای شیرین و بامزهات را خواندهای و دلنوشتههایت هم جالب و شنیدنی هستند.»
آن روز بهترین استعداد برادرم سعید هم که خطاطی بود کشف شد. سعید بعد از اینکه دنبلهای سبکتر پدرم را بالای سرش برد و روی میله بارفیکسی که توی چهار چوب اتاق نصب بود، حرکات نمایشی انجام داد، حدیثی را که با خط قشنگش نوشته بود، خواند و گفت: «به درخواست ناظم مدرسه روزهای جشن و اعیاد، مطلب و حدیث مینویسم و میگذارم توی تابلو اعلانات.» همگی برایش دست زدیم و سعید از خوشحالی دوباره به طرف میله بارفیکس رفت و چند حرکت دیگر ورزشی به نمایش گذاشت.
پایان جشن استعداد، پدرم قول دادند تا چند سال آینده من و برادرم را به کلاسهای داستاننویسی و خطاطی و ورزشی بفرستند و گفتند قبل از آموزش حرفهای، وقتهای آزادمان را با انجام کارهای ازرشمندی که استعدادش را خداوند به ما بخشیده و پیامبر عزیزمان هم از انجامش رضایت دارند، پر کنیم.
آن روز من بهترین و موثرترین حرفهای پدرم را به عنوان موضوع انشاء در ذهنم ثبت کردم. پدرم گفتند: «سعی کنید انشاءالله در بزرگسالی، آدمهای موفق و مفیدی باشید و شما هم به عنوان جوانان مومن، در پیشرفت و سربلندی کشور احساس وظیفه کنید و نقشی از نقشهای مهم اداره ایران عزیزمان را بر عهده بگیرید.»
نویسنده: سهیلا سرداری