در خیابان راه میرفتیم. یکدفعه بابا دوستشان را دیدند. دوست بابا هم که متوجه ما شده بود، آمد جلو و با بابا شروع کرد به خوش و بش کردن. آنها چند دقیقهای صحبت کردند و بعد خداحافظی کردیم. وقتی از هم جدا شدیم، از بابا پرسیدم: دوست قدیمیتان بود بابا؟ معلوم بود خیلی با هم صمیمی بودید. بابا که از خوشحالی دیدن دوستشان هنوز لبخند به لب داشتند، گفتند: بله، شروع دوستیمان ماجرای جالبی دارد.. با تعجب پرسیدم: چه ماجرایی بابا، برایم تعریف میکنید.؟ بابا خندیدند وگفتند: بله، تازه مدرسهام را عوض کرده بودم و هیچ دوستی نداشتم. یک روز که از مدرسه به خانه برمیگشتم چند تا از همکلاسیهایم دنبالم راه افتادند و سربه سرم گذاشتند و برایم شاخ و شانه کشیدند. پرسیدم: چرا شما را اذیت میکردند؟ بابا گفتند: بقیهاش را گوش کن… همین دوستم که الان دیدیمش به دادَم رسید و من را به خانهشان برد و حسابی از من پذیرایی کرد. آن روز ما با هم دوست شدیم. گفتم: چقدر خوب که شما را از دست آنها نجات داد. بابا گفتند: ناقُلا خودش آنها را فرستاده بود. خیلی تعجب کردم و با کنجکاوی پرسیدم: باورم نمیشود. آخر چرا؟ بابا که از یادآوری خاطرات گذشته، حسابی خندهشان گرفته بود گفتند: به خاطر اینکه با من دوست بشود آن نقشه را کشیده بود تا با کمک کردن به من، با هم رفیق بشویم. بعدها خودش برایم تعریف کرد و کلی هم معذرت خواست که راه درستی برای دوست شدن انتخاب نکرده بود. اتفاقاً با آن همکلاسیهایم هم صمیمی شدیم. حالا که فکر میکنم، میبینم ارزشش را داشت. ارزشش بیست سال رفاقت است.
از شنیدن حرفهای بابا ناخودآگاه یاد احمدی افتادم. به بابا گفتم: یکی از بچهها تازه به کلاسمان آمده و هیچ دوستی ندارد. چون زیادی سرش توی کتاب و دفتر است. حتی زنگهای تفریح هم مینشیند یک گوشه و کتاب میخواند و با کسی دوست نمیشود.
پدرم گفتند: شاید خجالت میکشد و نمیتواند با کسی دوست بشود. تو پیشقدم شو و با او دوست شو. چند لحظهای فکر کردم و گفتم: آخر چطوری با او دوست شوم؟ بابا خندیدند و گفتند: نقشهای به ذهنم رسید. رسیدیم خانه، برایت میگویم.فردای آن روز طبق نقشه بابا، تیلههای کودکیشان را بردم مدرسه تا به بچهها نشان بدهم. زنگ تفریح را زدند. صادقی با عجله از کنارم گذشت و شانهاش خورد به من و همه تیلههایم پخش زمین شد. من و سعیدی و حسین صادقی، مشغول جمع شدن تیلهها شدیم. تیلهها همه جا پخش شده بودند. زیر نیمکتها، پشت سطل زباله، زیر کُمد وسایلها… رو کردم به احمدی و گفتم: احمدی! تو هم میآیی کمک؟ احمدی انگار از کمک خواستن من خوشحال شد. آمد جلو و دانه دانه تیلهها را از روی زمین جمع کرد. جمع کردن تیلهها که تمام شد، زنگ تفریح هم زده شد. از بچهها تشکر کردم و گفتم: ببخشید که به خاطر من، تمام زنگ تفریح را ماندید توی کلاس. احمدی خندید و گفت: اشکال ندارد، عوضش جمع کردن تیلهها، خیلی کِیف داد. صادقی به من نگاه کرد و چشمک زد که یعنی نقشهات گرفت. بعد با خنده گفت: درست است که زنگ تفریح را ماندیم توی کلاس، ولی ارزشش را داشت با احمدی دوست شویم. همگی خندیدیم. از آن روز به بعد احمدی به من توی درسها کمک میکرد و من هم به او شطرنج یاد میدادم. به قول بابا، داشتن دوستهای خوب نعمت است!
نویسنده: مریم ایوبی راد