یک شب وقتی پدر از محل کارش به خانه برگشت، مادر محمد مهدی به استقبالش رفت، کیف و کتش را گرفت و با مهربانی همیشگی به او خسته نباشید گفت. اما محمد مهدی برخلاف شب های گذشته که با اشتیاق به استقبال پدرش میرفت، خیلی آرام گفت: سلام بابا خسته نباشید! و به اتاقش رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که مادر او را صدا کرد. محمد مهدی به آشپزخانه رفت و به مادر گفت: مامان با من کاری دارید؟ مادر گفت: پسرم لطفا این ظرف میوه را برای پدرت ببر تا خستگیاش برطرف شود.
محمدمهدی ظرف میوه را جلوی پدرش گذاشت. پدر با لبخند گفت: ممنونم پسرم! ولی پیداست امشب اصلا حوصله نداری، اتفاقی افتاده؟
محمدمهدی با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت: امروز علوم داشتیم و خانم معلم از ما خواست برای روز شنبه با سنگ های مختلف یک کاردستی درست کنیم. ولی من بلد نیستم.
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم این که ناراحتی ندارد فقط کمی سنگ احتیاج داریم که فکر میکنم مادرت از سفر شمال، مقداری با خودش از ساحل دریا آورده باشد.
مادر با سینی چای آمد و کنار آنها نشست و گفت: بله هنوز سنگها را دارم. فعلا برویم شام بخوریم ساخت و ساز بماند برای فردا!
روز جمعه، محمد مهدی و پدرش پس از خوردن صبحانه، مقداری سنگ از مادر گرفتند و مشغول کار شدند. پدر یک تکه سنگ برداشت و به او نشان داد و پرسید: پسرم به نظرت این سنگ شبیه چیست؟ محمد مهدی با دقت نگاه کرد و گفت: اگر دست و پا داشت شبیه لاک پشت میشد. پدرش گفت: آفرین پسر عزیزم! پس بیا این سنگ را رنگ کنیم، روی مقوا بچسبانیم و برایش دست و پا بکشیم. آنها با هم این کار را انجام دادند. محمد مهدی باورش نمی شد توانسته باشد چنین چیزی با سنگ بسازد. او از پدرش تشکر کرد. پدرش گفت: پسر خوبم این نتیجه فکر خودت بود و من مطمئنم اگر بیشتر فکر کنی چیزهای بیشتری میتوانی درست کنی. محمدمهدی گفت: بابا میشود بقیهاش را خودم تنهایی درست کنم و بعد به شما نشان بدهم؟ پدر باخوشحالی گفت: حتماً. من می روم پیش مادرت و بعد هر دو میآییم تا کارهای پسر هنرمندمان را ببینیم.
چند ساعت بعد، پدر و مادر پیش محمد مهدی رفتند تا کاردستیهای سنگیاش را ببینند. اشکالی که او با سنگ درست کرده بود، واقعا زیبا و رنگارنگ بودند. ماهی،خانه، ابرهای بارانی، زنبور و خیلی چیزهای دیگر.
پدر پرسید: خوب پسرم به نظرت، این کار سخت بود؟ محمد مهدی خندید و گفت: اولش فکر میکردم سخت است، اما هرچه با دقت بیشتری به سنگها نگاه میکردم، شکلهای بهتری به ذهنم میرسید.
پدر سر محمد مهدی را نوازش کرد او هم خود را در آغوشش انداخت و گفت: بابا! از شما ممنونم که به من یاد دادید چگونه با سنگها کاردستی درست کنم.