مامان جیکو دنبال غذا میگشت. چون جوجههایش گرسنه بودند. اما هرچقدر گشت چیزی پیدا نکرد. کمکم داشت غروب میشد. چشمش به مزرعهای افتاد که کمی از لانهاش دور بود. خودش را به آنجا رساند و روی شاخه نهالی نشست. گوساله کوچکی مشغول جست و خیز و شادی بود. مامان جیکو با خودش فکر کرد حتماً این گوساله حسابی سیر شده که اینطور شاد است و بازی میکند. رفت پیش او و با صدای غمگینی گفت: گوساله کوچولو خوش بهحالت که سیری. جوجههای من گرسنهاند. تو میدانی از کجا میتوانم غذا پیدا کنم؟ گوساله کوچولو جواب داد: من هر وقت گرسنه میشوم، مامان گاوی به من شیر میدهد. او حتما میداند چطوری میشود برای بچهها غذا پیدا کرد.
مامان جیکو پر زد و رفت کنار مامان گاوی و گفت: خانم گاوی خوش بهحالت که هر وقت بخواهی به بچه ات شیر میدهی. بچههای من گرسنهاند. تو میدانی از کجا میتوانم غذا گیر بیاورم؟ مامان گاوی ما کرد و گفت: من اگر یونجه نخورم شیر ندارم به بچهام بدهم. این یونجهها را آقا اسبه برایم میآورد. او هر روز میرود بیرون و با یونجه و علفهای تازه برمیگردد. او حتما میداند از کجا میشود غذا پیدا کرد.
مامان جیکو پر زد و رفت کنار آقا اسبه. او جلوی آغل گوسفندان نشسته بود و علف میخورد. مامان جیکو نزدیکتر رفت و گفت: آقا اسبه خوش بهحالت که این همه غذا داری. جوجههای من گرسنهاند. تو که برای خانم گاوی یونجه میآوری، به من بگو از کجا میتوانم برای جوجههایم غذا پیدا کنم.
آقا اسبه علفش را قورت داد و گفت: من که تنها دنبال غذا نمیروم. کشاورز مهربان مرا میبرد و یونجههایی را که خودش توی زمین کاشته میچیند و دسته میکند و به پشت من میبندد. بعد با هم به خانه برمیگردیم.
گوسفندها که صدای آن دو را میشنیدند بع بع کردند و گفتند: کشاورز مهربان هر روز ما را به چرا میبرد تا با علف تازه سیر شویم.
مرغ و خروس ها قد قد قدا و قوقولی قوقو کردند و گفتند: کشاورز مهربان هر روز برای ما دانه میپاشد. سگ نگهبان گله هاپ هاپ کرد و گفت: کشاورز مهربان حواسش هست که ما گرسنه نمانیم.
سر و صدای حیوانات زیاد شد. کشاورز مهربان پنجره را باز کرد تا ببیند چه خبر شده است. مامان جیکو ترسید. پر زد و رفت روی پرچین روبروی پنجره نشست. کشاورز مهربان به مامان جیکو لبخند زد و رفت. اما پنجره را باز گذاشت. مامان جیکو کمی دور مزرعه پرواز کرد و بعد روی لبه پنجره نشست. لبه پنجره پٌر از خٌرده نان بود. مامان جیکو به داخل خانه نگاه کرد. کشاورز مهربان کنار سفره غذا نشسته بود و داشت میگفت: خدای مهربان تو بهترین صاحب دنیایی.
نویسنده: ندبه محمدي