به نام خدا
بعد از امتحانات قرار بود ما را برای اردو به جنوب کشور ببرند. من خیلی دوست داشتم همراه دوستانم در اردو شرکت کنم اما بابا خيلى راضى نبود. مامان و خواهرم مهديه با پدر صحبت كردند و بالاخره بابا راضى شد. نمىدانم اگر من، آبجى مهديه و مامان را نداشتم چه كار مىكردم!
خانم معلم خودمان با خانم جليلى يكى از اعضاى انجمن، آقاى محسنى معاون مدرسه و آقاى رضايى مربى پرورشى با ما آمدند. يک رانندهی خيلى باحال داشتيم به اسم آقا رضا كه خيلى شوخطبع بود و سر به سرمان مىگذاشت. او راهها و ميانبرها را مثل كف دستش بلد بود. مىدانست كجاها براى زيلو انداختن و بازى كردن، مناسب است.
آقا رضا، خودش جنوبى بود و بعضى از حروف را جورى مىگفت كه وقتى بابا مىخواهد قرآن بخواند حروف را آن جور تلفظ مىكند؛ يک جورى كه با زبان ما، فرق دارد. خيلى خوب بود كه ما داشتيم مىرفتيم جنوب و رانندهمان هم جنوبى بود و همه جا را بلد بود.
خانم معلم، توى ماشين به ما گفت: آن دفترچههايى كه گفتم همه توى كولهپشتىهایتان بگذاريد را آورديد؟!
به غير از على، همه آورده بودند. خانم معلم گفت: اين دفترچهها، دفتر گزارش شما هستند و شما به عنوان يک گزارشنويس توى اردوى جنوب، جاهايى كه مىرويد و چيزهايى كه مىبينيد را يادداشت مىكنيد و انتهاى سفر دفترچهها جمع مىشود. گزارش كسى يا كسانى كه بهترين گزارشها را نوشته باشند را در نشريه مدرسه، چاپ مىكنيم.
من و امين همانجا با هم قرار گذاشتيم خوب ببينيم و خوب گزارش بنويسيم كه حتماً به چاپ برسد.
خوزستان خيلى با شهر ما فرق داشت؛ انگار همه چيزش خاک بود، برعكس بعضى جاهايش كه اسمشان اصلاً به خاک نمى خورد! مثلاً يک جايى بود به اسم «طلاييه» كه من فكر مىكردم حتماً چيزهاى طلايى زيادى آنجا مىبينم ولى باز هم خاک بود. البته آقاى رضايى مىگفت: اينجا جنس خاكش، طلايى است چون اینجا آدمهاى خوب زیادی، از كشورمان دفاع كردند؛ آدمهاى شجاع!
همانجا بود كه فهميدم آدمهاى شجاع مىتوانند جنس خاکها را عوض و طلايى كنند.
خانه مردم هم خيلی شبيه خاک بود. آنقدر مثل خانههای تهران برق نمىزد. انگار همهیشان سعى مىكردند خانهشان را مثل هم بسازند.
هوايش هم خيلى جالب بود! روزها، آفتاب تا پس كلهمان را نمىسوزاند ول كن نبود و شبها انگار، آب خنک مىپاشيدند رويمان. تازه به قول امين آسمان شبش هم انگار مسابقهی ستارهسازى داشت! پر بود از ستارهها.
باحالترين قسمتش آن جایى بود كه رفته بوديم كنار رود اروند و آقاى رضايى گفت: آن درختها و خانههاى كوچک آنطرف رود را مىبينيد؟! آنجا عراق است! رامين گفت: آقا، يعنى خارج آنقدر نزديک بود و ما نمىدانستيم؟! آقا، قاچاقى ما را نمىبرين؟! همهی ما زديم زير خنده و آقاى رضايى كفت: لا اله الا الله! از دست شما بچهها!
تازه، هنگام برگشت از اردو رفتيم شوش. من نمىدانستم، اينجا هم يک پيامبر دفن است و ما يک پيامبر به اسم دانيال نبى داشتهايم. يادم باشد رفتم تهران، به پسر استاد رجبِ نقاش بگويم كه اسمش، اسم يک پيامبر است! گمانم خيلى خوشش بياید! اصلاً اين، یک سوغاتى باشد براى او.
با اينكه خيلى سخت است همه جا دفترچهمان را با خودمان ببريم و گزارش بنويسيم ولى چون من و امين با هم قرار گذاشتهايم، تنبلى نمىكنيم. سليمانى و ميرزايى و سلمان و رامين هر وقت برمىگردند اردوگاه، شروع مىكنند به نوشتن كه گاهى خيلى چيزها يادشان مىرود. بقيه بچهها هم، بعضى جاها دفترچه مىآورند و بعضى جاها يادشان مىرود.
فكر كنم اگر اين سختىِ همراه داشتنِ دفترچه و خوب گوش كردن و خوب ديدن و نوشتن را تحمل كنيم، بتوانيم گزارشمان را توى نشريه چاپ كنيم. به نظر من و امين كه مىارزد، خصوصاً وقتى به لبخند خانم معلم و رضايتش فكر مىكنم، مىبينم راست راستى مىارزد.
يک روز آقا رضا، دفترچهی من و امين را گرفت و مشغول خواندن شد و گفت: شما عين خبرنگارها مىنويسين و من و امين خيلى ذوق كرديم. همانجا با هم قرار گذاشتيم غير از خلبانى و موشکسازى و نويسندگى، خبرنگار هم بشويم.
***
از سفر كه برگشتيم خانم معلم دفترچههایمان را جمع كرد. گمانم مىخواست بخواند و بهترین گزارش را انتخاب كند.
اولين روز شروع كلاسهاى تابستانی، وقتی نشريه مدرسه را روى ميزی که توى سالن بود گذاشتند، دويديم سمت ميز، گزارش من و امين را توى صفحه اول نشريه چاپ كرده بودند. اين را كه ديديم خیلی خوشحال شدیم و حسابی چسبيد!
گزارش طاهرى و مهدوى هم، توى ستون سمت چپ صفحه سوم، چاپ شده بود!
وقتی خانم معلم را دیدیم گفت: من از همان ابتدای سفر مىدانستم نوشتههای شما دو تا حتماً چاپ میشود چون دربازدیدها سختی را بر راحتی ترجیح دادید و هميشه حواستان جمع بود و دفترچههایتان را همه جا با خودتان مىبرديد و خوب به حرفهاى آقاى رضايى گوش مىكرديد!
خانم معلم دو تا از نشريهها را به صورت رایگان به من و امين داد. نشریه را به خانه بردم، بابا و مامان و آبجی مهديه هم وقتی دیدند كه گزارش ما چاپ شده خیلی ذوق کردند. بابا با خوشحالی گفت: از اين به بعد براى اردو رفتنت، خيلى سخت نمیگیرم آقای نویسنده!
نویسنده: خانم فتحی