داستانهای ناتمامی مثل زیر را مطرح میکنیم تا دانشآموزان با خلاقیت خود آن را تکمیل کنند.
- روزی فردی برای خرید به فروشگاه رفت و مقداری برنج خرید وقتی به خانه برگشت متوجه شد که فروشنده پول بیشتری از او گرفته برنج کمتری به او فروخته است وقتی بازگشت دید مغازه بسته است. فردای آن روز…..
- در مسجد محله مان نشسته بودم. بعد از نماز خادم مسجد لقمه های خوشمزه ای را پخش میکرد ناگهان دیدم که لقمه ها تمام شد و به یکی از بچه ها نرسید تصمیم گرفتم لقمه ام را با او نصف کنم وقتی نصف کردم دیدم یک تکه بزرگ تر شد و یک تکه کوچکتر آنوقت…..
- خیابان بسته شده بود. فکر کردم ترافیک شده، به پدرم گفتم، وای دوباره ترافیک الان مدرسهام دیر می شود! کمی که جلوتر رفتیم، دیدم چند رفتگر شهرداری درپوشی را که اوایل خیابان قرار داشت، برداشته اند و مقدار زیادی زباله سیاه و بدبو هم کنارش ریخته شده.پیش خودم فکر کردم، من حتی یک لحظه هم نتوانستم این بوی بد را تحمل کنم… واقعا رفتگران شهرداری حقشان نیست که این قدر کثیفی را تمیز و این بو را به مدت طولانی استشمام کنند………….