به نام خدا
مادربزرگ من ساخت
یک کاسهی سفالی
آن را به من نشان داد
گفتم چه خوب و عالی
اصلاً نمیتوانم
مانند آن بسازم
امّا تو میتوانی
مادربزرگ نازم
مادربزرگ خندید
او گفت: «میتوانی
وقتی مراحلش را
مانند من بدانی»
آموزشم شد آغاز
با سادگی و لبخند
هی پلهپله رفتم
تا که شدم هنرمند
شاعر: عفت زینعلی