شعر «هنرمند کوچولو»

به نام خدا

مادربزرگ من ساخت
یک کاسه‌ی سفالی
آن را به من نشان داد
گفتم چه خوب و عالی

اصلاً نمی‌توانم
مانند آن بسازم
امّا تو می‌توانی
مادربزرگ نازم

مادربزرگ خندید
او گفت: «می‌توانی
وقتی مراحلش را
مانند من بدانی»

آموزشم شد آغاز
با سادگی و لبخند
هی پله‌پله رفتم
تا که شدم هنرمند

شاعر: عفت زینعلی