داستان «علی و عیار»

علی به همراه خانواده‌اش برای مسافرت به روستای پدریشان رفته بود. روستا همیشه به او حس خوبی می‌داد، انگار طعم غذاها و هوا و همه چیز روستا با شهر فرق داشت. علی علاقه داشت روزها در حیاط به جستجو بپردازد و چیزهایی که در شهر به چشم نمی‌آید و وجود ندارد را در دفترش ثبت کند یا نقاشی اش را بکشد و بعد به همکلاسی هایش نشان بدهد.
زنگ در خانه به صدا در آمد. علی در را باز کرد، بچه‌های همسایه بودند، حسین گفت: علی می‌آیی با هم برویم توی جنگل بازی کنیم؟
علی خواست بگوید باشد اما یادش آمد که باید از مادرش اجازه بگیرد. به سمت خانه دوید و چند لحظه بعد برگشت.
به حسین گفت: «نه نمی‌توانم بیایم مامانم راضی نیست.»
حسین گفت باشد. پس یک روز دیگر با ما به جنگل بیا. امروز ما می‌رویم، جای تو هم خیلی خالی.
علی خداحافظی کرد و به حیاط برگشت. با بیلچه کوچک شروع به کندن باغچه کرد تا شاید بتواند سنگ‌های مختلفی پیدا کند. علی این کار را خیلی دوست داشت. سنگ‌های کوچکتر را با سنگهای محکمتر می‌شکست و گاهی وسط سنگ‌ها فسیل برگ پیدا می‌کرد.
ناگهان بیلچه به یک جسم سفتی خورد علی محکم تر زد. صدای کسی بلند شد که گفت: «آی دردم آمد.»
علی ترسید. به عقب رفت. می‌خواست فرار کند اما کنجکاو شده بود. جلو آمد و گفت: «کی بود؟ کی بود حرف زد؟»
صدایی بلند شد. گفت: «منم. تو کی هستی؟»
علی اسمش را گفت.
صاحب صدا گفت: «مرا بیاور بیرون، من می‌توانم کمکت کنم.»
علی دچار تردید شد. بسم الله گفت و با بیلچه خاک‌های اطراف را کنار زد.
چیزی شبیه سنگ سفید دیده می‌شد که شبیه سنگهای دیگر بود، فقط یک قسمتش شیاری داشت.
علی گفت: «تو کی هستی؟»
صاحب صدا گفت: «اسمم عیار است.»
علی گفت: «چه اسم عجیبی. تو چه طوری حرف می‌زنی؟»
عیار گفت: «همانطوری که تو حرف می‌زنی.»
علی عیار را بغل کرد و به خانه آورد و عیار را گذاشت توی کیفش و آن را روی دوشش انداخت.
مادرش در آشپزخانه مشغول پخت غذا بود. مرضیه، خواهر علی هم آنجا بود. علی به مادرش گفت: «مامان من می‌خواهم پفک بخورم.»
مامان گفت: «غذا زود حاضر می‌شود. پس بهتر است شکمت را با خوراکی‌های بی خاصیت پر نکنی.»
ناگهان صدای قرچ قرچی از کیف علی بلند شد. مامان و مرضیه با تعجب به علی نگاه کردند و دوباره مشغول کار شدند.
علی رفت داخل اتاق و کیف را باز کرد دید یک کاغذ باریک از داخل شیار عیار بیرون آمده و متنی رویش نوشته شده است:
نباید با خوردن چیزهای بی خاصیت سلامتیمان را به خطر بیندازیم. حتی اگر خوردن آن خوراکی خیلی لذت بخش باشد!
عیار را صدا کرد، اما عیار جوابی نداد. کاغذ را داخل کیفش گذاشت و به حیاط رفت تا توپ بازی کند. مامان علی از پنجره‌ی آشپزخانه، علی را صدا کرد:
«علی جان لطفا برو از مریم خانم کمی سبزی بگیر.»
علی بلافاصله بازی را رها کرد و به خانه مریم خانم رفت.
وقتی برگشت ،سبزی‌ها را به مادر داد و رفت سراغ عیار.
خدای من عیار یک پیام دیگر داده.
علی متن پیام را خواند.
«چون رضایت خداوند در رضایت مادر است، برای من عمل به دستور مادر مهمتر از بازی هست که در آن به من خوش می‌گذرد. پس نباید بازی را به حرف مادرم ‌ترجیح دهم.»
علی لبخند زد و حس خوب و رضایت بهش دست داد. کم کم حدس زد که منظور عیار از اینکه کمکت می‌کنم چه بود.
علی تصمیم گرفت عیار را به بیرون ببرد تا امتحانش کند.
از مادر اجازه گرفت و رفت.
توی کوچه بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند، سعید را دید که ناراحت گوشه‌ای ایستاده.
مراد رفت سمت سعید و هولش داد به عقب. گفت: «ما با کسی که نمی‌تواند حرف بزند بازی نمی‌کنیم، برو تا نزدمت.»
سعید با صدای بریده بریده گفت: «اااممما مممن میتونمم ببببازی کنم…»
مراد دوباره هولش داد، نگاهش به علی افتاد که داشت سمت آنها می‌رفت، دستش را از سینه سعید برداشت، بقیه بچه‌ها دورشان جمع شده بودند و منتظر یک اتفاق بودند. مراد گفت: «فعلاً ولت می‌کنم اما روزهایی هم هست که علی اینجا نیست.»
علی دید بچه‌ها متفرق شدند، ایستاد. دوباره صدای قرچ قرچ از داخل کیفش شنیده شد. در برگه سفید‌نوشته شده بود:
«نباید به کسی ظلم‌ کنیم. خداوند ظلم کردن را دوست ندارد پس من هم دوست ندارم. همیشه به یاری مظلوم می‌روم»
علی آرزو کرد کاش همه آدم‌ها، عیار داشتند.
رفت دنبال سعید، تا کمی با او صحبت کند.
موقع برگشت به خانه به این فکر کرد که چه طور می‌تواند همانطور که عیار به او کمک کرد، او هم به بقیه کمک کند.
تا اینکه به خانه رسید. مادرش در را باز کرد. مادر به علی لبخند زد و علی چیزی به ذهنش رسید، از ذوق این فکر پرید بغل مادرش.
علی تصمیم گرفت چیزهایی که عیار به او می گوید را به صورت نامه برای دیگران بفرستد. نامه‌هایی که با کلمه نباید شروع شده باشد. نبایدهایی که به آدم‌ معیارهایی برای تصمیم‌گیری می‌دهد.

نویسنده: نفیسه حاتمی