ظرف های گِلی

بچه‌ها پٌشت درخت‌های سَروی که دور تا دور باغ را پوشانده بود مشغول بازی بودند. فریبا گفت: مریم بیا گِل‌بازی کنیم!

مریم خوشحال شد و گفت: پس من می روم آب بیاورم.

فریبا گفت: یک بیلچه کنار درخت دیدم، من هم با آن خاک‌ها را آماده می‌کنم.

مریم ظرف بزرگی را پٌر از آب کرد و نفس‌نفس زنان آن را روی زمین کشید. ظرف آب سنگین بود و به تنهایی نمی‌توانست آن را بیاورد، برگشت پیش فریبا و به او گفت: بیا کمک کن، تنهایی زورم نمی رسد.

فریبا دستان خاکیش را به هم مالید و گفت: این همه آب را برای چه می‌خواستیم؟

مریم گفت: خب وقتی دستانمان گِلی شد با چی بشوریم؟

مریم و فریبا با کمک هم گِل درست کردند و هر کدام به سلیقه خودش کاسه و بشقاب گِلی ساخت. آنها کاسه و بشقاب ها را لبه حوض بزرگی که خالی از آب بود چیدند تا خشک شوند. مریم در حال شستن دستان گلیش بود که احساس کرد روی سر و صورتش قطره‌های آب ریخته شد. به فریبا گفت: آب نریز!

فریبا اخمی کرد و گفت: من کِی آب ریختم؟

مریم سرش را بالا کرد و دید آن آب، قطره‌های باران بوده است. مریم و فریبا با هم داد زدند: واااای …. دارد باران می‌آید!

باران با شدت شروع به باریدن کرد. مامان بچه‌ها را صدا زد و گفت: سریع بیایید تو، وگرنه سرما می خورید!

مریم و فریبا با سرعت به سمت خانه دویدند  و فراموش کردند وسایلی را که ساخته‌اند با خود ببرند. باران همچنان می‌بارید و قصد بند آمدن نداشت. بچه ها از پشت پنجره به باغ نگاه می‌کردند و منتظر بودند هر چه زودتر باران قطع شود. مامان با دو لیوان شیر گرم پیش بچه ها آمد و گفت: چرا از  پشت پنجره تکان نمی‌خورید؟

مریم گفت: مامان کِی باران تمام می شود؟

مامان گفت: نمی دانم… ولی چه به موقع بارید … با این باران، زمین‌های کشاورزی و باغ‎های اطراف همه سیرآب می شوند!

فریبا گفت: ولی مامان من فکر می‌کنم خیلی بی‌موقع بارید… ما می‌خواستیم با  کاسه بشقاب‌های گِلی‌مان بازی کنیم.

مامان گفت: کدام کاسه و بشقاب؟

مریم با هیجان  همه چیز را برای مامان تعریف کرد.

مامان پرسید: خٌب آنها را کجا گذاشتید؟

فریبا گفت: لب حوض چیدیم تا خشک شوند.

مامان گفت: فکر می‌کنم باید دوباره از اول درست‌شان کنید.

فریبا پرسید: چرا؟

مامان گفت: برای اینکه آنها باید زیر آفتاب باشند تا خشک بشوند.

مریم گفت: یعنی الآن خراب شدند؟

مامان گفت: بله مگر نمی‌دانید باران بر روی هر چیزی که ببارد آن را خیس می‌کند. دخترها به هم نگاه کردند و با ناراحتی گفتند: نه ما نمی دانستیم!

مامان گفت: تا باران شروع  شد من هم رفتم  لباس‌ها را از روی بند جمع کردم… چون نور خورشید قبلاً آنها را خشک کرده بود.

فریبا گفت: مثل ما که ظرف‌های گِلی‌مان را لبه حوض گذاشتیم تا زیر آفتاب خشک شوند.

مریم اخم کرد وگفت: بله ولی کاش کاسه و بشقاب‌هایی را که درست کرده بودیم جایی می‌گذاشتیم که خیس نشوند.

مامان با مهربانی گفت: اشکالی ندارد… حالا اخم‌هایت را باز کن، باران که قطع شد من هم کمکتان می‌کنم تا ظرف‌های تازه درست کنیم.

بعد از یک ساعت باران قطع شد. ابرها کنار رفتند و خورشید دوباره وسط آسمان ظاهر شد. بچه ها به همراه مادرشان به حیاط رفتند. مریم جلوتر به طرف حوض دوید. وقتی به آنجا رسید با خوشحالی فریاد زد: آخ جان… آخ جان …  بیایید ببینید، ظرف‌های گِلی  خراب نشده‌اند!

مامان نگاه به بالا نگاه کرد و گفت: چه جالب… شاخ و برگ‌های درخت باعث شده است که آب باران به آنها نخورد.

فریبا بلند گفت: ممنون درخت مهربان!

فریبا و مریم جای ظرف‌ها را تغییر دادند، تا زیر نور مستقیم خورشید قرار بگیرند و هر چه زودتر خشک شوند تا بتوانند با آن اسباب‌بازی‌های گِلی‌شان بازی کنند.