داستان «دنیای دیدنی»

در یک دریای آبی و بزرگ، ماهی قرمزی به نام پولکی زندگی می‌کرد. چند وقتی بود پولکی با ماهی دیگری به نام پَرماهی دوست شده بود. پرماهی یک ماهی پرنده بود با دو جفت بال زیبا و شفاف که با آنها می‌توانست کمی بالاتر از سطح دریا پرواز کند. پرماهی همیشه برای پولکی از زیبایی دنیای بیرون آب تعریف می‌کرد و پولکی با علاقه به حرف‌های او گوش می‌داد. پولکی هربار تعریف‌های پرماهی از آسمان و زمین را می‌شنید، آرزو می‌کرد او هم می‌توانست مثل پرماهی پرواز کند و آن بیرون را ببیند.

یک روز پولکی تصمیم گرفت با پرماهی در مورد آرزویش حرف بزند. پیش پرماهی رفت و گفت: «پرماهی عزیزم! من خیلی دوست دارم مثل تو پرواز کنم و دنیای بیرون را ببینم. اما من بال ندارم و هیچوقت نمی‌توانم پرواز کنم.» پرماهی کمی فکر کرد و گفت: «خب می‌توانی سوار من بشوی و با من پرواز کنی!» پولکی از خوشحالی پرماهی را بغل کرد و گفت: «چه فکر خوبی! کِی مرا با خودت می‌بری؟» پرماهی گفت: «فردا صبح خیلی زود به دنبالت می‌آیم. آن موقع صبح، خورشید خیلی زیبا و دیدنی است.»

صبح روز بعد، موقع طلوع خورشید، پرماهی دنبال پولکی رفت و با هم تا سطح آب دریا بالا رفتند و بعد از آن، پولکی سوار پرماهی شد. پرماهی گفت: «محکم بنشین. آماده‌ای؟» پولکی با هیجان گفت: «بله!» و پرواز آنها شروع شد. پرماهی و پولکی از آب بیرون آمدند. اولین چیزی که چشم‌های پولکی دید، یک چیز گرد و نورانی بود که نور سرخ و نارنجی رنگش در سطح دریا پخش شده بود. پولکی قبل از آن فقط نور کوچک بعضی موجودات دریایی را دیده بود و نور بزرگ خورشید برایش خیلی عجیب و شگفت‌انگیز بود. پرماهی گفت: «این همان خورشید است که گفتم. او با نورش همه جا را گرم و روشن می‌کند. وقت طلوع، سرخ و نارنجی رنگ است، کم‌کم زرد می‌شود و در پایان روز دوباره رو به سرخی می‌رود‌. اگر خورشید نباشد همه‌جا سرد و تاریک می‌شود و هیچ موجودی زنده نمی‌ماند.» پولکی که به نور خورشید خیره شده بود، گفت: «چقدر جالب!» پرماهی و پولکی برای نفس‌گیری زیر آب رفتند و چند لحظه بعد دوباره پرواز کردند. این بار پولکی به بالای سرش نگاه کرد و آسمان را دید. آسمانی که بلند بود و پایانی نداشت. پولکی ابرهای سفید رنگ را دید که همه جای آسمان پخش شده بودند و به هیچ کدام از چیزهایی که او در دریا دیده بود، شبیه نبودند. پرماهی گفت: «این هم آسمان است و آن سفیدی‌ها ابر هستند. گرمای خورشید بخشی از آب دریا را بخار می‌کند و ابرها درست می‌شوند‌. وقتی ابرها پُر از آب شدند، باران می‌آید و آبِ بخار شده، دوباره به دریا برمی‌گردد‌. جالب است بدانی ابرها شکل‌ها و انواع مختلفی دارند.» پولکی دهانش از تعجب باز مانده بود. آنها دوباره برای نفس‌گیری به زیر آب رفتند و بیرون آمدند. این‌بار پولکی سمت چپش را نگاه کرد. زمینِ پهن و بزرگ را دید با موجودات عجیبی که آنها را نمی‌شناخت. پرماهی گفت: «آن‌جا زمین است. زمین محل زندگی حیوانات و انسان‌های زیادی است. آنهایی که می‌بینی چند نوع حیوان هستند که اسمشان فیل و زرافه و کرگدن است.» پولکی گفت: «چقدر جالب و عجیبند. آنها هیچ شباهتی به موجودات دریایی ندارند‌.» پرماهی گفت: «درست است! همانطور که می‌بینی آنها چهار پا هستند و هرکدام روش زندگی مخصوص به خودشان را دارند.» پرماهی داخل آب پرید و گفت: «خب دوست خوبم! به نظرم همین قدر کافیست.» پولکی هنوز از دیدن آن‌ همه چیز جالب، در تعجب بود. پرماهی گفت: «خداوند مهربان خیلی بزرگ و تواناست. اگر با دقت نگاه کنیم؛ دریا، آسمان، زمین و هرچه در آنها هست همه شگفت‌انگیزند. همین دریای خودمان برای آنهایی که در خشکی زندگی می‌کنند، خیلی جالب و دیدنی است.» پولکی، همه‌ آن چیزهایی را که دیده بود، برای ماهی‌های دیگر تعریف ‌کرد. او هر شب خواب آسمان را می‌دید؛ خواب خورشید نورانی و زمین بزرگی که خداوند مهربان آفریده بود!

نویسنده: ساجده کارخانه‌ای