روبی روباهه، یک بچه روباه بازیگوش و پر انرژی بود که با خانواده اش برای زندگی به جنگل سبز آمده بودند. روبی خیلی دوست داشت با بقیه بچه های جنگل دوست شود. یک روز وقتی برای بازی به وسط جنگل رفته بود، فندقی سنجابه، زبرک خرگوشه و خرس قهوه ای را دید که با هم بازی می کردند و شاد بودند. جلو رفت و گفت: سلام! من روبی هستم. ما تازه به این جنگل آمده ایم و من اینجا هیچ دوستی ندارم‌. می شود با شما بازی کنم؟
بچه ها از دیدن روبی خوشحال شدند. فندقی لبخند زد و گفت: بله اشکالی ندارد. قهوه ای گفت: به جنگل ما خوش آمدی، روبی! زبرک با او دست داد و همگی با روی خندان از ورود روبی به جمع خودشان استقبال کردند.
روبی هر روز برای بازی پیش دوستانش می رفت. یک روز او زودتر از بقیه به جایی که همیشه آنجا بازی می‌کردند، رسید. کمی منتظر ماند؛ اما دوستانش نیامدند. حوصله اش سر رفته بود؛ ناگهان چشمش به لانه ی مورچه‌ها افتاد. فکری به ذهنش رسید. به رودخانه‌ای در همان نزدیکی‌ها رفت و کلاهش را پر از آب کرد و آب را در لانه‌ی مورچه ها ریخت. همان موقع، قهوه ای و زبرک از راه رسیدند. قهوه ای با تعجب به روبی نگاه کرد و پرسید: چکار می‌کنی؟
روبی گفت: دارم در لانه‌ی مورچه ها آب می‌ریزم و می‌خواهم برایشان با برگ قایق درست کنم تا آن‌ها سوار قایق‌های برگی بشوند. زبرک‌ گفت: ولی این کار خوبی نیست، روبی! تو با این کارت داری مورچه ها را اذیت می کنی! روبی گفت: اما این فقط یک بازی است. قهوه ای گفت: بازی تو لانه ی مورچه ها را خراب می‌کند! روبی بلند داد زد و گفت: اصلا هم اینطور نیست! من فقط می‌خواستم آن‌ها قایق سواری کنند. همان موقع فندقی و مادرش گل بلوط خانم از راه رسیدند. گل بلوط خانم سبدی از لباس‌های کثیف دستش بود و می‌خواست آن‌ها را در آب رودخانه بشوید. گل بلوط خانم با تعجب پرسید: چی شده بچه ها؟ چرا داد می زنید؟
قهوه‌ای و روبی کل ماجرا را برایش تعریف کردند. گل بلوط خانم به تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود اشاره کرد و گفت: بیایید برویم روی آن تخت سنگ بنشینیم. می خواهم باهم در مورد موضوع مهمی صحبت کنیم. بچه ها به طرف تخته سنگ رفتند و روی آن نشستند. گل بلوط خانم لبخند زد و گفت: من به هر کدام از شما کاری را می گویم، شما به من بگوید کار خوبی هست یا نه و چرا خوب یا بد است. آماده‌اید؟ بچه ها یک صدا گفتند: بله! گل بلوط خانم گفت: فندقی تو بگو ، تقسیم کردن خوراکی خودت با دوستانت؟ فندقی گفت: خیلی خوبی است. با این کار دوستانم خوشحال می شوند. گل بلوط خانم گفت: زبر‌ک تو بگو! شکستن شاخه‌ی درختان؟ زبرک گفت: کار بدی است. چون به درختان و جنگل آسیب می‌رسد‌. گل بلوط خانم گفت: قهوه‌ای حالا نوبت تو است، نقاشی کشیدن؟ قهوه‌ای گفت: کار خوبی است. من نقاشی کشیدن را دوست دارم و با این کار خوشحال می‌شوم.
نوبت به روبی رسید. گل بلوط خانم گفت: حالا تو بگو روبی جان! شکستن و خراب کردن اسباب بازی‌هایت به دست دوستانت؟ روبی اخم کرد و گفت: معلوم است! کار خیلی بدی است، چون من اسباب بازی‌هایم را دوست دارم و دلم نمی‌خواهد کسی خراب‌شان کند. گل بلوط خانم لبخند زد و گفت: آفرین بچه‌ها! معلوم شد همه‌ی شما فرق کار خوب و بد را می‌دانید، فقط کافی است کمی در موردش فکر کنید. حالا یکی از شما بگوید از کجا می‌فهمیم که یک کار خوب نیست؟ قهوه‌ای کمی فکر کرد و گفت: کارهای بد، باعث ناراحتی خودمان یا دیگران می‌شوند. گل بلوط خانم گفت: درست است قهوه ای جان! روبی حالا بگو، بازیِ تو با مورچه‌ها، کار خوبی بود یا نه؟ روبی سرش را پایین انداخت و گفت: کار خوبی نبود. من داشتم لانه‌ی مورچه‌ها را خراب می‌کردم‌. حتما آن‌ها از این کار من خیلی ناراحت شدند.
زبرک گفت: خدا را شکر، هنوز خانه‌شان خراب نشده است. مورچه‌ها فکر کرده‌اند که سیل آمده است. آن‌ها دارند با کمک هم آب‌ها را از لانه‌شان خارج می‌کنند. روبی به مورچه ها نگاه کرد که با عجله به این طرف و آن طرف می‌رفتند و مشغول فعالیت بودند. روبی گفت: امیدوارم بتوانند خیلی زود لانه‌شان را درست کنند. گل بلوط خانم با مهربانی دستی به سر روبی کشید و گفت: من هم ‌امیدوارم بازی‌های شما، بازی‌های خوب و پٌرفایده باشد. روبی و دوستانش و گل بلوط خانم، به طرف رودخانه رفتند. بچه‌‌ها مشغول بازی شدند و گل بلوط خانم هم لباس‌هایش را در رودخانه شست.