داستان پسرخوب

مفهم سوره را با داستان، خیلی خوب می‌توانیم به بچه‌ها منتقل کنیم. البته برای دانش‌آموزان پایه اول بهتر است داستان را از رو نخوانیم، بلکه آن را برای بچه‌ها تعریف کنیم. نحوه تعریف کردن داستان نیز اهمیت دارد؛ خیلی مهم است که داستان را خوب و جذاب و پرهیجان برای بچه‌ها تعریف کنیم. حتماً لازم است که قبل یا بعد از داستان، سوره کافرون را برای بچه‌ها بخوانیم و آنها بدانند که داستان مربوط به سوره کافرون بوده است.از این داستان می‌توانیم در جهت انتقال مفاهیم سوره مبارکه کافرون در پایه دوم نیز استفاده کنیم.

به نام خدا

صبح شده بود. عدنان با خوشحالی از تختش پایین آمد و پس از شستن دست و صورت و خوردن صبحانه، به طرف باغچه خانه‌شان رفت. دیروز پدرش، یک فرغون کوچک پلاستیکی با بیل و چکش برای او خرید بود که با آنها خاک بازی کند. عدنان با خوشحالی شروع کرد به کندن خاک‌های باغچه. چندین بار فرغون را با بیل کوچکش پر از خاک کرد و از این طرف به آن طرف باغچه برد. مادرش آمد توی حیاط تا بازی عدنان را تماشا کند. او به پسرش گفت: «کارگر عزیزم، خدا قوت!»

عدنان یواشکی خندید و دوباره با فرغونش باغچه را دور زد. یک ساعتی که بازی کرد، خسته شد. به اتاق رفت. مادرش انجیرهای درخت خانه را شسته و برای خوردن بچه‌ها روی میز گذاشته بود. عدنان با شوق به طرف میز رفت و تا خواست یکی از انجیرها را بردارد و بخورد، یادش آمد که مادرش به او گفته بود، ما هیچ وقت نباید با دست‌های نشسته چیزی بخوریم. عدنان به سرعت دست‌هایش را با آب و صابون شست و باعلاقه و اشتهاء، چند تا از انجیرها را خورد. حالا برادرش حامد که دو سال از او کوچک‌تر بود، از خواب بیدار شده بود و دلش می‌خواست بازی کند. عدنان به برادرش گفت: «حامد جان می‌آیی بازی کنیم؟»حامد گفت: «اول می‌خواهم صبحانه بخورم.» مادر آن طرف اتاق نشسته بود و داشت روی یک پارچه خوشرنگ گلدوزی می‌کرد. تا دید حامد از خواب بیدار شده است، به طرف آشپزخانه رفت و به عدنان گفت: «عزیزم، اول وسایلت را که در اتاق ریخته‌ای جمع کن. بعد از اینکه اتاقت جمع و جور شد ‌و حامد هم صبحانه‌اش را خورد، با هم مسابقه می‌دهید و مثل همیشه من هم داورتان می‌شوم.»مادر تسبیح کوچکی داشت که بعضی وقت‌ها، دانه‌هایش را کف اتاق پخش می‌کرد و از بچه‌ها می‌خواست در جمع کردن دانه‌های تسبیح با هم مسابقه بدهند. مادر بعد از تمام شدن صبحانه حامد تسبیحش را آورد و آماده شد شروع مسابقه را اعلام کند. عدنان گفت: «آخ جون بازی جمع کردن تسبیح؛ من این بازی را خیلی دوست دارم.» مادر دانه‌های تسبیح را روی فرش اتاق پخش کرد و تا گفت «الله، محمد، علی» بچه‌ها متوجه شدند که مسابقه شروع شده است. حامد از عدنان فرزتر بود و دانه‌های بیشتری جمع کرده بود. عدنان چند بار به فکرش رسید حامد را هل بدهد تا بیفتد و خودش بتواند دانه‌های بیشتری را جمع کند. اما هربار یادش آمد که این کار، بد است و اگر این کار را بکند ممکن است او آسیب ببیند و چون برادرش را خیلی دوست داشت، این کار را نکرد.

حالا زمان مسابقه به پایان رسیده بود. هر دو برادر به نسبت مساوی دانه‌های تسبیح را جمع کرده بودند و بازی دو برنده داشت. پس از تمام شدن بازی، عدنان از دو چیز خوشحال بود؛ اول اینکه دست‌هایش را قبل از خوردن انجیرها شسته بود و دوم اینکه توی مسابقه دانه‌های تسبیح برادرش را هل نداده بود.

نویسنده: پروین مبارک