به نام خدا
حامد در اتاقش نشسته بود؛ دفتر و کتابهایش را روی زمین پخش کرده بود و تکالیف مدرسهاش را انجام میداد. مادرش وارد اتاق شد و گفت: «حامد جان! لطفا هر وقت کارت تمام شد، به نانوایی برو و سه تا نان سنگک بخر.» حامد گفت: «چشم مامان!» و دوباره مشغول نوشتن شد. وقتی تکالیفش را انجام داد، به آشپزخانه رفت و گفت: «مامان! کار من تمام شد.» مادر قابلمه را روی گاز گذاشت و گفت: «خسته نباشی پسرم. پول نان را روی جاکفشی گذاشتم؛ بردار و برو.» حامد پولها را برداشت و از خانه بیرون رفت.
وقتی به نانوایی رسید، در صف ایستاد. از صحبت کسانی که جلوتر از او ایستاده بودند، متوجه شد، کل نانهای تنور صلواتی است و همه به جای اینکه پول بدهند، صلوات میفرستند و نانشان را میگیرند. او به فکرش رسید با پول نانها برای خودش خوراکی بخرد. داشت به بستنی مورد علاقهاش فکر میکرد که نوبتش شد. جلو رفت، سه تا نان سنگک برداشت، زیر لب صلوات فرستاد و از نانوایی خارج شد. نگاهی به مغازه بستنی فروشی انداخت. چند قدم به طرف مغازه حرکت کرد، اما با خودش گفت: «نه! من اجازه ندارم با پولی که مامانم برای خریدن نان داده چیز دیگری بخرم.»
حامد نانهای داغ را روی دستش جابجا کرد و به طرف خانه رفت. وقتی به خانه رسید، یکراست وارد آشپزخانه شد و نانها را به مادرش داد. مادر سفره را باز کرد و نانها را داخل آن گذاشت. حامد از جیبش پول نانها را بیرون آورد و گفت: «بفرمائید مامان! نان امروز صلواتی بود، پول نگرفتند.» مادر لبخند زد. پولها را از حامد گرفت و گفت: «ممنون پسرم!» حامد سرش را پائین انداخت و گفت: «راستش وقتی فهمیدم نانها صلواتی هستند، به فکرم رسید با پولش برای خودم بستنی بخرم؛ اما چون اجازه نداشتم، پشیمان شدم.» مادر او را بوسید و گفت: «من فدای پسر خوبم بشوم، با این کارت واقعاً خوشحالم کردی. همین حالا به پدرت زنگ میزنم و میگویم موقع آمدن به خانه برایت بستنی بخرد.»
حامد از خوشحالی مادرش را بغل کرد و گفت: «ممنون مامان!» وقتی پدر به خانه آمد، حامد به طرف در رفت. به پدرش سلام کرد. پدر جواب سلامش را داد و از کیسهای که دستش بود، یک بستنی بیرون آورد و گفت: «بفرمائید! این هم بستنی مورد علاقهات… زود برویم تا بستنی من و مادرت آب نشده.» حامد با خوشحالی بستنی را از پدرش گرفت و بلافاصله باز کرد و شروع کرد به گاز زدن. وقتی بستنیاش را میخورد به این فکر میکرد که این بستنی چقدر خوشمزهتر از آن بستنیای است که میخواست با پول نانها بخرد!
نویسنده: ساجده کارخانهای