به نام خدا
فیشهای جمعآوری کمکهای خیریه را باید تا دو سه روز دیگر به مدرسه تحویل میدادیم، اما هنوز کامل پُرشان نکرده بودیم. تلفن را برداشتم و به علی زنگ زدم. گفتم: «علی، هنوز خیلی از فیشهایمان مانده، برنامهات چیست؟» علی گفت: «موافقی از مسجدیها شروع کنیم؟» گفتم: «باشد. ببینیم چه میشود.» شب رفتم مسجد و دیدم علی به امیرحسین و طاها هم خبر داده تا همه اعضای گروه با هم باشیم. قرار شد بعد از تمام شدن نماز جماعت هر کدام از یک طرف مسجد شروع کنیم به جمع کردن پول. من خجالت میکشیدم پول بگیرم، به همین علت پشت سر علی راه افتادم. علی خوب و با دقت برای پیرمردی که صف جلو نشسته بود شروع به توضیح دادن کرد و گفت: «سلام حاج آقا، قبول باشد… من و دوستانم برای خیریه مدرسه پول جمع میکنیم تا برای خانوادههای نیازمند مواد غذایی و لوازمالتحریر بخریم. شما هم دوست دارید کمک کنید تا در ثوابش شریک باشید؟»
پیرمرد لبخند زد و دست کرد توی جیبش و یک اسکناس درآورد و گفت: «بارک الله جوان… من خیلی پول نقد همراهم نیست… ولی این مال شما… من را هم دعا کنید.» همینطور که محو تماشای علی و پیرمرد بودم، صدای بگو مگویی از آن طرف مسجد توجهم را جلب کرد. طاها داشت با مرد جوانی بحث میکرد. آن مرد میگفت: «هر روز یکی میآید از آدم پول بگیرد… ما خودمان هزار تا خرج داریم.» طاها در جوابش گفت: «من که نمیخواهم به زور از شما پول بگیرم، گفتم اگر دوست دارید کمک کنید.» اما مرد کوتاه نمیآمد. طاها صورتش سرخ شد و گفت: «باشد. من دیگر پول جمع نمیکنم… گناهش هم پای شما.»
پیشنماز مسجد نزدیک آمد و گفت: «صلوات بفرستید… خوب نیست در مسجد صدا بالا برود.» همه صلوات فرستادیم و حاج آقا خطاب به آن مرد گفت: «این پسرهای خوب دارند کار خیر میکنند، شما هم اگر توانش را داری و دوست داری کمک کن، اگر نه که اجباری نیست.» علی جلو رفت و دست طاها را در دست گرفت و به آن مرد گفت: «آقا من از شما معذرت میخواهم اگر ناراحتتان کردیم… نیت ما کار خیر بود، نمیخواستیم مزاحم کسی بشویم.» طاها گفت: «من که چیزی نگفتم علی!» علی گفت: «میدانم، صبر کن، با هم صحبت میکنیم.» مرد جوان که آرامتر شده بود گفت: «شما تقصیری ندارید، من مشکلات خودم را دارم… نمیدانم چه شد ناراحتیام را سر شماها خالی کردم.»
او دستش را دراز کرد و به طرف طاها گرفت؛ طاها با او دست داد و مرد از مسجد بیرون رفت. علی طاها را آورد این طرف و گفت: «خیلی آقایی داداش… میدانم برخورد آن آقا درست نبود، ما در کارمان باید اینجور مخالفتها را هم پیشبینی میکردیم.» آن شب همه با هم توانستیم نزدیک بیست تا فیش بنویسیم و کلی پول جمع کنیم. شبهای بعد هم به مغازهها سر زدیم و باز هم پول جمع کردیم. دو روز بعد، کل فیشها را تحویل آقای رضایی دادیم. شنبه هفته بعد؛ زنگ آخر در نمازخانه جمع شدیم. آقای رضایی در حالیکه دفترهای فیش روی میزش بود گفت: «از همه شما بابت کمکهایتان ممنونم… ما که نمیتوانیم کار بزرگ شما را جبران کنیم ولی خدا حتماً مزد زحمات شما را میدهد. البته همانطور که قول داده بودم گروهی که بیشترین کمک را جمع کردهاند به اردوی کوهنوردی خواهند رفت.»
بچهها شروع کردند به سر و صدا و دست زدن. آقای رضایی گفت: «خب، دعوت میکنم از بچههای گروه…گروه…؟! حدس بزنید…؟!» دوباره سر و صداها بالا رفت و هر کسی اسم گروه خودش را گفت. همگی هیجانزده شده بودیم، تا اینکه آقای رضایی با صدای بلند گفت: «گروه هدایت… تشویقشان کنید.» من و دوستانم با ناباوری به هم نگاه کردیم و از خوشحالی بالا و پایین پریدیم و همدیگر را بغل کردیم. آقای رضایی از ما خواست برویم روی سکو و به علی گفت، درباره نحوه کارمان کمی توضیح بدهد. علی گفت: «اول از همه کمک خدا بود و بعد تلاش بچههای گروه… البته این کار سختیهای خودش را داشت اما بچهها خسته نشدند و توانستیم با رفتن به جاهای مختلف پولها را جمع کنیم.» آقای رضایی گفت: «آفرین… خدا میداند وقتی خانوادهها کمکهای مدرسه را دریافت کردند، چقدر خوشحال شدند و چقدر برای تکتک شما عزیزان دعا کردند.» جشن آن روز و اردوی کوهنوردی که آخر همان هفته رفتیم، هنوز از بهترین خاطرههای عمر من است.
نویسنده: فاطمه اختردانش