سمانه، بعد از سه ماه استراحت و بازی درفصل تابستان، قراربود وارد کلاس سوم ابتدایی شود.
یک ماه قبل از ماه مهر، سمانه با مادرش رفته بود خانه خاله زینب. مریم دختر خاله زینب، یک سال از او بزرگتر بود و امسال میرفت کلاس چهارم.
مادر سمانه، از مریم پرسید: مریم جان کلاس سوم درسها چطور بود؟ آسان بودند یا سخت؟
مریم گفت: وای خاله! پارسال درسهایمان از کلاس دوم سخت تر شده بود. مخصوصاً جدول ضربش.
سمانه با شنیدن حرفهای مریم ترسید. او دیگر مثل همه بچه ها که قبل از شروع سال تحصیلی، با شوق و ذوق لوازم التحریر میخریدند و آماده میشدند بروند مدرسه، اصلاً خوشحال نبود و دلش نمیخواست اول مهر بشود و برود کلاس بالاتر.
شب آخر شهریور سمانه هنوز کتاب ها و وسایلش را آماده نکرده بود. ساعت یازده، با بیحوصلگی از جایش بلند شد، یکی دو تا کتاب و دفتر و مداد گذاشت توی کیفش و بدون اینکه زیپش را ببندد، آن را گوشه اتاقش انداخت.
سمانه به رختخواب رفت، اما خواب به چشمانش نمیآمد. مدام این پهلو و آن پهلو میشد و به حرفهای مریم فکر میکرد.
سمانه معلمش را تصور میکرد که به زور میخواهد جدول ضرب را توی مغزش فرو کند. ولی او یاد نمیگیرد و از دستش فرار میکند. او آنقدر به این چیزها فکر کرد تا بالاخره خوابش برد.
صبح شد. سمانه به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد و بعد برود مدرسه.
او در حالیکه مشغول خوردن صبحانه بود از مادرش پرسید: مامان چرا ما باید درس های سخت یاد بگیریم؟
مادر گفت: دخترم تو در آینده باید بتوانی برای کشورت آدم مفیدی بشوی، پس باید درس بخوانی، حتی اگر کمی هم سخت باشد.
سمانه گفت: نمیشود بدون درسهای سخت، آدم مفیدی بشوم؟
مادر گفت: الآن برایت یک داستان تعریف میکنم تا منظورم را بهتر متوجه بشوی.
مورچه ای هرروز صبح برای جمع آوری غذا از لانهاش بیرون میرفت. یکی از روزهای گرم تابستان مورچه زیرسایه درختی نشست تا کمی خنک شود. او با خودش گفت: آخر چرا من باید این همه سختی بکشم وگرما را تحمل کنم!؟ مورچه بلند شد تا دنبال غذا برود. او یک دانه برنج در کنارش دید و خیلی خوشحال شد، اما وقتی فهمید دانه برنج سنگین است از بردن آن به خانه منصرف شد.
مورچه تصمیم گرفت دیگر برای پیدا کردن غذا تلاش نکند.
در راه خانه، مورچه دانا علت ناراحتی مورچه را از او پرسید و مورچه هم همه ماجرا را برایش تعریف کرد.
مورچه دانا گفت: باید تلاش کنی تا به نتیجه برسی، اگر تو برای زمستان دانه جمع نکنی و بخاطر گرما یا سنگینی غذا برگردی خانه، بعدها گرسنه میمانی و از تصمیمی که گرفتهای پشیمان میشوی.
داستان مادر به آخر رسید و گفت: حالا سمانه جان بگو ببینم، کاری که مورچه کرد درست بود؟
سمانه که با دقت داستان را شنیده بود، متوجه شد نباید مثل مورچه تصمیم غلط بگیرد و به مادرش قول داد مدرسه رفتن را مثل گذشته دوست داشته باشد. او از مادرش خداحافظی کرد و با خوشحالی کیفش را برداشت و به مدرسه رفت .
نویسنده: مبینا علی کمالی