مادر من بهترین مادر دنیا است. او بازیهای زیادی بلد است. ما هرروز باهم آن بازیها را انجام میدهیم و شاد و خوشحال میشویم. یک روز مثل همیشه من منتظر مادرم بودم که با هم یک بازی جدید بکنیم. او با یک تابلوی قشنگ و یک جعبه آمد و کنارم نشست. من با تعجب به تابلو نگاه کردم. مادرم گفت: مریم جان آماده ای با هم یک بازی خوب بکنیم؟ من که هنوز داشتم به تابلو نگاه میکردم،گفتم: بله مامان! اما این تابلو برای چیست؟ مادرم تابلو و جعبه را کنار دیوار گذاشت و با لبخند گفت: اول یک بازی انجام میدهیم و بعد در مورش با هم صحبت میکنیم. من قبول کردم و مادرم گفت: اول بازی چهره ها را انجام میدهیم. من بازی چهرهها را خوب بلد بودم و قبلا چندین بار این بازی را کرده بودم؛ برای همین کمی ناراحت شدم وگفتم: پس بازی جدیدی نداریم؟ مادرم لبخند زد و گفت: چرا عزیزم، اما برای بازی جدید، باید اول این بازی را انجام بدهیم.
بازی چهرهها به این شکل بود؛ وقتی مادرم در مورد کارهایی مثل کمک کردن یا درس خواندن یا مهربانی کردن صحبت میکرد، من قیافهام را خوشحال و شاد نشان میدادم و اگر در مورد اذیت کردن دیگران یا حرف بد زدن صحبت میکرد، اخم میکردم و صورتم زشت میشد. بعد از تمام شدن بازی، مادرم گفت: آفرین مریم جان، بازی را خیلی خوب انجام دادی و خیلی عالی کارهای خوب و بد را میشناسی! من فوراً گفتم: پس الآن وقت بازی جدید است! مادرم به تابلو اشاره کرد و گفت: بله دخترم امروز با کمک این تابلو بازی تازه ای یاد میگیری و روز به روز می توانی تعداد کارهای خوبت را بیشتر کنی.
من با تعجب پرسیدم: با کمک تابلو؟
مادرم جعبه ای را که کنار تابلو بود برداشت و در آن را باز کرد. داخل جعبه پٌر بود از گلهای رنگارنگ کاغذی. مادرم گفت: مریم جان، شما با هر کار خوبی که انجام بدهی، یک گل از این گل های خوشگل به تابلوی خوبیهایت میزنم، اما اگر کار بدی انجام بدهی، یک گل از تابلوی خوبیهایت کم میکنم. برای همین تو باید سعی کنی گلهای تابلو زیاد شود، یعنی روزبهروز تعداد کارهای خوبت را بیشتر کنی. من با دقت به حرف های مادرم گوش دادم و گفتم: چه بازی قشنگی، مامان من اسم این بازی را میگذارم تابلوی خوبیها! آن روز من با انجام دادن کارهایی مثل کمک به مادر و پدرم، انجام دادن به موقع تکالیفم، مرتب کردن اتاقم و آب دادن به گلها توانستم تعداد زیادی گل کاغذی رنگارنگ به تابلوی خوبی ها بچسبانم. مدتی بعد، تابلوی خوبیهایم پر شد از گلهای زیبا، که هر کدام نشانه انجام دادن کاری بود که مادر عزیزم و خدای مهربان از آن راضی بودند. به همین خاطر مادرم از اسباببازی فروشی، یک عروسک برایم خرید و من اسم آن عروسک زیبا را گٌل گذاشتم.