به نام خدا
سحر روی صندلی کنار آبخوری نشسته بود. زهرا با دو تا بستنی آمد و گفت: «کمی جا بده تا من هم بنشینم.» سحر کمی جمع و جور شد و به زهرا جا داد. زهرا یکی از بستنیها را سمت سحر گرفت و گفت: «بیا برای تو گرفتم.» سحر در حالیکه بغض کرده بود گفت: «ممنون. نمیخورم.» زهرا که متوجه ناراحتی سحر شده بود، پرسید: «چیزی شده؟» سحر شروع کرد به گریه کردن. زهرا با نگرانی گفت: «سحر، بگو چی شده؟ به خاطر نمرهای که گرفتی داری گریه میکنی؟» سحر سرش را به نشانه نه تکان داد. زهرا گفت: «پس چی شده؟» سحر گفت: «مامانم پایش شکسته و نمیتواند راه برود… دکترها میخواهند برایش پلاتین بگذارند.» زهرا گفت: «اینکه گریه کردن ندارد. خوب میشود.» سحر با ناراحتی گفت: «میدانی پلاتین چیست؟ میخواهند آهن به پای مامانم وصل کنند… دیگر پای مامانم پای خودش نیست. من دلم نمیخواهد مادرم پای آهنی داشته باشد.»
زهرا شروع به خندیدن کرد و لیس بزرگی به بستنی قیفیاش زد. سحر حسابی از خونسردی دوستش کفری شده بود گفت: «معلوم است چرا میخندی؟!» زهرا جلوی خندهاش را گرفت و گفت: «ببخشید… یک لحظه آدمی را با پای آهنی تصور کردم و خندهام گرفت… راستی دایی من هم چند وقت پیش تصادف کرده بود و استخوانهای پایش خرد شده بود، وقتی عملش کردند تو پای او هم پلاتین گذاشتند.» سحر پرسید: «یعنی چطوری؟» زهرا گفت: «راستش نمیدانم… اصلاً میخواهی برویم از خانم کُردی بپرسیم؟ او حتما میداند.» سحر و زهرا رفتند پیش معلمشان که توی دفتر بود. سحر سوالش را پرسید و خانم کردی در جوابش گفت: «پا از قسمتهای مختلفی تشکیل شده که به خاطر پوست و گوشتی که روی آن را پوشانده، ما نمیتوانیم آن قسمتها را ببینیم. البته همین پوست و گوشت از قسمت مهمی مثل استخوان محافظت میکند تا بر اثر هر ضربهای نشکند، اما وقتی ضربه شدید بود و استخوان پا از چند جا شکست و یا از بین رفت، دکترها از پلاتین استفاده میکنند تا کار استخوان را انجام دهد. هر چند به خوبی استخوان خود آدم نمیشود ولی در بیشتر مواقع کسی که عمل کرده میتواند مثل همه مردم راه برود و مدتی بعد مشکلش حل میشود.»
زهرا و سحر با خوشحالی به هم نگاه کردند و گفتند: «چه جالب!» سحرگفت: «ممکن است برایمان بگویید توی پاهای ما دیگر چه چیزی هست؟» خانم کردی گفت: «بعضی از قسمتهای پا مثل زانو، مچ و لگن از چیزی به اسم مفصل درست شده که باعث خم و راست شدن پا میشود و اگر کوچکترین مشکلی در این قسمتها پیش بیایید، به طور کامل نمیتوانیم پای خودمان را خم کنیم و یا حرکت دهیم.» زهرا گفت: «پس باید خیلی مراقب پای خودمان باشیم.» خانم کردی به ساعتش نگاه کرد و گفت: «بله… زنگ تفریح تمام شده. بچهها، بروید سر کلاس، من هم الآن میآیم.» زهرا و سحر از معلمشان تشکر کردند و به کلاس رفتند. چند روز بعد، سحر با یک جعبه شیرینی به مدرسه آمد. خانم کٌردی گفت: «مناسبت شیرینی چیست؟» سحر که خیلی خوشحال بود گفت: «مامانم پایش را عمل کرده و فردا از بیمارستان به خانه برمیگردد.»
نویسنده: زینب علاقمند؛ ایدهپرداز: بتول محمدی