داستان «آش دندونی»

کاسه آش دندانی را که همسایهمان زینب خانم برایمان آوردهاند میبرم توی آشپزخانه. سجاد میآید کنارم و فوراً میگوید: «آخ جان، آش!» دوست دارم سربهسر داداش کوچولوی خودم بگذارم تا بخندد، با شیطنت میگویم: «این آش دندانی است، یعنی با دندان درستش کردهاند!» سجاد لب و لوچهاش را کج میکند و میگوید: «من که نمیخورم!» از […]
داستان «شیشه گلاب»

اردیبهشت ماه بود و بوی گل محمدی همه جا را پر کرده بود. طبق معمول هر سال باید به مزرعه باغ گلمان میرفتم تا به پدرم در چیدن گلها کمک کنم. یک روز حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که خسته از گلچینی به سوی خانهمان حرکت کردم. چند نفر از دوستانم را در کوچه […]
داستان «فروشگاه اسباببازی»

به نام خدا نازنین زهرا به همراه مادر و خالهاش رفته بود به یک مرکز خرید بزرگ. فروشگاههای آنجا خیلی شلوغ بود. مادر و خاله مشغول خرید شدند. نازنین زهرا دوید به طرف یک اسباببازی فروشی، داخل مغازه شد و به عروسکها و اسباببازیها نگاه کرد. ناگهان متوجه شد که تنها است و مادر و خالهاش […]
شعر «در آغوش دریا»

به نام خدا غافل نبودم هرگز از تو هستم همیشه روبه رویت گاهی شکستی توبهات را امّا نیاوردم به رویت میبینمت از دور و نزدیک در کنج خلوت هم که باشی زل میزنم در چشمهایت سرگرم صحبت هم که باشی وقتی حواست جمع باشد […]
شعر «دیار مهربانی»

به نام خدا مهربانی مثل بارانی لطیف مینشیند توی جان باغهامیکشد دست نوازش بر سرِ بوتههای پر گل احساس ما در دیار مهربانی نیست، نیست […]
شعر «نگاه مهربان»

به نام خدا گاهی که مشغولم به یک کاری مادر مرا یکباره میبیندحتی برای ثبت آن لحظه او میرود تا دور بنشیند این فیلمها گنجینهای زیباست ما توی خانه سینما داریم با دیدن این فیلمهای طنز […]
شعار

در هر پایه میتوان شعارهای متنوعی برای سوره طراحی کرد؛ همچنین میشود یک یا دو شعار انتخاب شود و دانشآموزان با همان یکی، دو شعار ارتباط برقرار کنند. شعارهایی که برای سوره بروج در نظر گرفتهایم متناسب با اهداف آموزشی این سوره؛ در مورد مشاهده خود و درک شاهد بودن خداوند است. 1. برج دیدِبانی […]
شعر «آواز بیوقت»

به نام خدا آواز خواندم، گل به من گفت: «بهبه! صدایی خوب داری اما ببین، شب روی گلها تأثیر خوبی میگذاری؟ لحنی که داری، از نگاهم خیلی لطیف و دلنشین است و اصل کار یک پرنده […]
داستان «دلِ صبا»

امروز مژده با خودش مداد خیلی قشنگ و بلندی آورده بود مدرسه. مداد مژده بیشتر از نیم متر ارتفاع داشت و از کیفش زده بود بیرون. بچهها دور میزش جمع شدند و با تعجب به مدادش نگاه کردند. صبا با دیدن مداد به فکر فرو رفت. او داشت برای برداشتن مداد دوستش نقشه میکشید. تقریباً […]
شعر «خودم را میشناسم»

به نام خدا دستهایم خلاق چشم، پر امّید استنور نقاشیهام نقشی از خورشید است درس و ورزش هر دو پیش من محبوب است توپ بسکتبالم یک رفیق خوب است از هر انگشت من صد هنر میبارد!مادر این را گفت و … خنده بر […]