به نام خدا
با مادر شروع به جمع وجور کردن خانه کردیم که زودتر به خانه پدر بزرگ برویم، رفتن خانه پدربزرگ همیشه باعث شادی من و برادرم بود ولی امروز هادی پکر بود. وقتی وارد خانه پدربزرگ شدیم پدربزرگ مثل همیشه حیاط را آب پاشی کرده بود و یک کاسه بزرگ پر از میوه را در وسط تخت حیاط گذاشته بود و منتظر ما بود، با خوشحالی در بغل پدر بزرگ پریدم و بعد از چند دقیقه پدربزرگ متوجه شد که هادی حالش مثل همیشه نیست علت را از او پرسید. هادی گفت: یک مسابقه ریاضی در منطقه برگزار می شد ولی من متوجه زمان ثبت نامش نشدم. پدربزرگ پرسید چطور تو متوجه نشدی؟ هادی با کمی شرمندگی گفت: آقا ناظم در سر صف اعلام کرده بود ولی من غالبا سرصف در حال حرف زدن با بقیه بچه ها هستم، حالا باید سه ماه دیگر صبر کنم تا این مسابقه دوباره برگزار بشود پدر بزرگ با خنده گفت خوب پسرم حالا فهمیدی که سر صف به حرفهای آقا ناظم گوش بدهی بعد از چند لحظه مکث پدربزرگ گفت : هادی جان ، تو من را به یاد بچگیم انداختی. آن موقع ما وضع مالی خوبی نداشتیم. پدرم فوت کرده بود و مادرم در یک کارخانه کار می کرد. آنوقت ها مثل حالا نبود، کسی یخچال در خانه نداشت یه روز گرم تابستان، صبح مادرم قبل از اینکه سر کار برود به من گفت: احمد یه مقدار پول روی طاقچه گذاشتم نزدیک ظهر برو یخ بخر. نزدیک های ظهر پول را برداشتم و رفتم دم دکه یخ فروش و یک مقدار یخ خریدم، موقع برگشت دوستانم را دیدم، آنها داشتند فوتبال بازی می کردند، من را صدا کردند که بروم بازی. اول قبول نکردم ولی بچه ها دوره ام کردند گفتند: بیا یخ را در سایه بگذار چیزی نمی شود. من هم که خیلی دوست داشتم بازی کنم به حرف بچه ها گوش دادم. سرگرم بازی شدم و بعد از بازی آمدم سراغ یخ که دیدم، ای دل غافل یخ آب شده. گریه ام گرفت. یک دفعه فکری به ذهنم رسید بدو به طرف خانه آمدم و قلکم را شکستم ودوباره به طرف یخ فروشی رفتم ولی دکه تعطیل شده بود ،پدربزرگ آهی کشید وادامه داد آنروز را ما با آب داغ سر کردیم البته این جریان باعث شد از آن به بعد خیلی منظم و با دقت بشوم. عزیزانم، هرکاری یک زمان خاص خودش را دارد و اگر زمانش بگذرد مثل همان آب شدن یخ دیگر کاری نمی توان انجام داد.