علی منتظر آسانسور نماند و با عجله از پلهها پایین رفت. در را باز کرد و دوستانش را که توی فضای سبز کوچک روبروی خانه شان جمع شده بودند دید . یکی از بچهها با دیدن علی، توپ را به سمت او شوت کرد و گفت: زود باش علی! منتظر تو هستیم. علی توپ را برداشت و به سمت بچهها رفت. همان موقع نگاهش به پنجره خانه روبرویی افتاد که پسربچه ای پشت آن ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد. علی اهمیتی نداد و رفت توی دروازه ایستاد و با صدای بلند گفت: بچهها امروز من دروازه بان میشوم و رو به امید که از آنها کوچکتر بود کرد و گفت: امید جان سوت را بزن که بازی را شروع کنیم!
بازی بچهها بیشتر از یکساعت طول کشید. وقتی فوتبال تمام شد، بعضی از آنها روی چمنها دراز کشیدند تا کمی استراحت کنند. در همان حال، دوباره چشم علی به پنجره افتاد که هنوز آن پسربچه پشتش ایستاده بود.
علی به سعید گفت: حواست به آن پنجره هست؟
سعید با خونسردی گفت: همان که آن پسر دو ساعت است پشتش ایستاده؟
علی جواب داد: بله ولی نمیدانم چرا بجای اینکه پشت پنجره بایستد، نمیآید بیرون؟ واقعاً خسته نمیشود؟
هوا داشت تاریک میشد. بچهها از هم خداحافظی کردند و به خانه هایشان رفتند.
بعد از خوردن شام علی، ماجرای پسر پشت پنجره را برای پدرش تعریف کرد و در آخر گفت: بنظرم مغرور است که دلش نمیخواهد با ما دوست شود!
پدر خندیدند و گفتند: پسر خوب! چرا قضاوت میکنی؟ هرکسی ویژگیهای مخصوص به خودش را دارد. بعضیها زود با همه دوست میشوند، بعضیها دیرتر با آدمهای دیگر ارتباط برقرار میکنند. بنظرت اخلاق همه دوستانت مثل هم است؟
علی کمی فکر کرد و گفت: نه! مثلا سعید خیلی خونگرم و مهربان است و طاها زود ناراحت میشود.
پدر گفتند: بله عزیزم! این خانواده تازه به محله ما آمدهاند و با کسی آشنایی ندارند و تو هنوز چیزی راجع به آن پسر نمی دانی. بهتر است به یک بهانهای او را به جمع دوستانت وارد کنی. شاید خجالتی باشد.
مادر که از دقایقی قبل با سینی چای وارد اتاق شده بودند، گفتند: اتفاقاً من از خانم جلیلی شنیدم مادرخانواده خیاطی میکند. میخواهم بروم پیش او تا برایم لباس بدوزد. اگر دوست داری تو هم همراهم بیا تا با پسرشان آشنا شوی.
فردای آن روز علی به همراه مادرش به خانه همسایه جدید رفت.
آنها وقتی وارد شدند، خانم همسایه با گشادهرویی به استقبالشان آمد. مادر هم احوالپرسی گرمی با او کرد و مشغول صحبت شدند. خانم همسایه رو به علی کرد و گفت: اگر دوست داری میتوانی به اتاق پسرم بروی تا حوصله ات سر نرود.
علی با خودش گفت، به بابا گفتم مغرور است، قبول نکردند، این پسر حالا هم که فهمیده ما آمدهایم، باز از اتاقش بیرون نمیآید! علی با بیمیلی از جایش بلند شد و به سمت اتاق رفت. در را به آرامی زد و با شنیدن صدای بفرمائید، وارد اتاق شد و با دیدن پسری که روی صندلی چرخدار نشسته بود، جا خورد. زود خودش را جمع و جور کرد و نزدیکتر رفت و دستش را با خوشرویی جلو برو و گفت: سلام من علی هستم. همانی که توی دروازه میایستد!
پسر هم با علی دست داد و گفت: من هم سینا هستم، همیشه از پشت پنجره تو و دوستانت را میبینم.
علی گفت: سینا دوست داری با ما بازی کنی؟
سینا در جوابش گفت: آره… ولی راستش کمی خجالت میکشم… تازه با این صندلی چرخدار چگونه میتوانم بیایم و با شما بازی کنم؟
علی خندید و گفت: نگران نباش… امروز بعدازظهر میآیم دنبالت!
عصر، وقتی علی برای بازی بیرون میرفت، اول زنگ خانه سینا را زد و او را وارد آسانسور کرد و بعد از بیرون آمدن از خانه، پشت صندلی چرخدارش را گرفت و با هم به سمت فضای سبز حرکت کردند.
دوستان علی به نوبت جلو آمدند و با سینا دست دادند.
علی گفت: خب بچهها از امروز یک داور خوب و جدید داریم.
بچهها دور سینا حلقه زدند و از او خواستند هوای آنها را داشته باشد. امیر سوتش را به سینا داد و با خوشحالی گفت: از همین حالا پٌست من تحویل تو. پس بزن بریم!
نویسنده:زهرا زینالپور