داستان «ساعت شنی»

                                                                                                                         به نام خدا
 
یک روز بیشتر فرصت نداشتم تا کتاب‌هایی را که از کتابخانه امانت گرفته بودم بخوانم. تکالیف مدرسه‌ام‌ را هم هنوز انجام نداده بودم. با خودم‌ گفتم‌ حالا وقت برای انجام تکلیف‌ هست. اول این کتاب‌ها را بخوانم. یک صفحه از این کتاب می‌خواندم و یک صفحه از آن یکی کتاب. دلم‌ نمی‌آمد از هیچ کدامشان بگذرم. از اینکه زمان کافی برای خواندن کتاب‌ها نداشتم کلافه بودم. از اینکه بعد از مدرسه به جای انجام‌ تکالیفم، پای تلویزیون نشسته بودم پشیمان بودم. با شنیدن صدای مادرم که برای عصرانه صدایم می‌کردند از جایم بلند شدم و یکی از کتاب‌ها را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. همینطور که عصرانه می‌خوردیم، مشغول خواندن کتاب هم بودم. مادرم گفتند: «محمدپارسا یک دقیقه آن کتاب را بگذار کنار‌ پسرم.» گفتم: «آخر باید فردا تحویل کتابخانه بدهم. اگر نبرم جریمه می‌شوم.» پدرم گفتند: «پسرم، به نظر خودت الان چه کاری انجام دهی بهتر است؟ کمکی از دست من بر می‌آید؟»
کمی توی فکر رفتم و با ناراحتی گفتم: «نمی‌دانم. فکر نمی‌کردم یک هفته به این زودی تمام بشود. خیلی زود گذشت بابا.» پدرم گفتند: «عصرانه‌ات را که خوردی آماده شو با هم برویم پارک تا کمی قدم بزنیم. اصلا می‌توانی کتابت را هم برداری و آنجا بخوانی.» از پیشنهاد ناگهانیِ پدرم جا خوردم. با اینکه اصلاً حال و حوصله پارک رفتن نداشتم و تکالیف فردایم هم‌ مانده بود، خجالت کشیدم به پدر نه بگویم. از مادرم به خاطر عصرانه تشکر کردم و بلند شدم تا برای رفتن به پارک آماده شوم.
پارک نزدیک خانه‌مان، خیلی بزرگ نبود اما درختان خوب و گوناگونی داشت. پدرم گفتند: «محمدپارسا بگرد درختی پیدا کن که خنک‌ترین سایه را داشته باشد تا زیر سایه‌اش بنشینیم و تو هم کتابت را بخوانی.» من با تعجب پرسیدم: «از کجا بدانم کدام درخت خنک‌ترین سایه را دارد؟ نشانه‌اش چیست بابا؟» پدرم لبخندی زدند و گفتند: «درختی که شاخ و برگ‌هایش طوری‌اند که آفتاب به راحتی از لابلای شاخه‌هایش رد می‌شود، سایه خنکی ندارد. در عوض درختی که شاخ و برگ‌های پُر و در هم تنیده‌ای دارد، حتما سایه خوبی هم دارد.»
به درخت‌های پارک خیلی با دقت نگاه می‌کردم تا درختی را که پدر نشانی‌اش را داده بودند، پیدا کنم. بالاخره بعد از امتحان کردن سایه درخت‌های مختلف، رسیدیم به یک درختی که به ظاهر کوچک بود اما چون شاخه‌هایش چسبیده به هم و منظم بودند، سایه خنک و خوبی داشت. روی نیمکت زیر درخت نشستیم. پدرم گفتند: «پسرم، ما آدم‌‌ها هم مثل درخت هستیم و وقت‌ ما هم مثل شاخ و برگ‌های آن. اگر کارهایمان پراکنده باشند و هر کدام را نصفه و نیمه رها کنیم، کارهایمان فایده‌ای ندارد. باید از وقتمان درست استفاده کنیم تا بهترین نتیجه را داشته باشیم.»
یاد کارهای نصفه و نیمه خودم افتادم. فوری پرسیدم: «بابا چطوری از زمانم‌ بهترین استفاده را بکنم؟» پدرم با مهربانی گفتند: «با برنامه‌ریزی. پسرم اگر توی زندگی هدف داشته باشی حتما اهل برنامه‌ریزی می‌شوی. اول باید هدف خودت را معلوم‌ کنی. بعد هم بدانی که زمان خیلی زود می‌گذرد پس باید بهترین استفاده را از وقت و زمانت بکنی.» دوباره پرسیدم: «بابا من خیلی توی برنامه‌ریزی مشکل دارم. دلم می‌خواهد همه کارهایی که دوست دارم را انجام بدهم اما نمی‌شود. فکر می‌کنم همیشه وقت هست، اما آخرش وقت کم می‌آورم.»
پدرم گفتند: «اگر ارزش زمان را بدانی وقتت را هدر نمی‌دهی. هیچ فکر کردی که چند ماه و چند روز و چند ثانیه از عمرت گذشته؟» حرف‌های پدر‌ من را توی فکر فرو برد.
گفتم: «بابا تلفن همراهتان را می‌دهید تا با ماشین‌حساب سن خودم را به ثانیه حساب کنم؟» پدرم‌ تلفن همراهشان را به سمتم گرفتند و گفتند: «هر سال سیصد و شصت و پنج روز است. هر روز بیست و چهار ساعت است و هر ساعت شصت دقیقه و هر یک دقیقه شصت ثانیه است. همه اینها را حساب کن و ضربدر سن خودت کن ببین چقدر می‌شود.»
همه اعداد را وارد ماشین‌حساب کردم. یک لحظه مغزم سوت کشید. عددی که به دست آمد، خیلی زیاد بود. واقعا چقدر زمان از دست داده بودم و خودم نمی‌دانستم.‌

حالا بیشتر ارزش زمان را می‌فهمیدم. یاد تکالیف مدرسه‌ام افتادم. به کتابی که در دستم بود و باید می‌خواندمش نگاه کردم و همه تصمیماتی را که برای آینده داشتم توی ذهنم مرور کردم. احساس کردم چقدر کار دارم و زمان دارد از دست می‌رود. با نگرانی به پدرم گفتم: «بابا جان، کلی کارهای واجب و عقب مانده دارم که باید انجام بدهم. تکالیف مدرسه‌ام مانده و باید کتاب‌هایی را که از کتابخانه گرفتم بخوانم و تمامشان کنم. می‌شود زودتر به خانه برگردیم؟» پدرم با لبخند گفت: «بله چرا که نه، درس امروزت را گرفتی. بلند شو برویم.»

نویسنده: مریم ایوبی‌راد