به نام خدا
مینا دختری نه ساله و بسیار کنجکاو است. او در خانوادهای زندگی میکند که پنج نفر و نصفی هستند؛ آخر مامان مینا قرار است به زودی یک خواهر کوچولو برایش به دنیا بیاورد. مینا دختر کنجکاوی است و همه چیز را با دقت نگاه میکند و همیشه یک عالم سوال دارد که بپرسد. یک روز به مامانش قول داد مراقب برادر چهارسالهاش علی باشد، تا مامانش بتواند کمی استراحت کند. مینا تصمیم گرفت با علی کوچولو نقاشی بکشد. علی دوست داشت با انگشتهایش نقاشی بکشد. آنها بعد از اینکه لباس مخصوص نقاشیشان را که مامان برای همین کار گذاشته بود پوشیدند و زیرانداز پهن کردند، شروع به نقاشی کردند.
علی کوچولو اول چیزهای نامفهوم کشید و بعد از مینا خواست تا برایش شکل حیوانات را بکشد. مینا هم سر انگشتهایش را توی رنگهای مختلف زد و با حرکت دادن آنها، حیوانات مختلفی برای برادرش نقاشی کرد و تصمیم گرفت وقتی که رنگها خشک شدند، با مقوا برای نقاشیشان یک قاب خوشگل درست کند و آن را به دیوار اتاق، کنار بقیه نقاشیهایی که قبلاً با علی کشیده بود، بزند.
مینا در حال نقاشی، متوجه چیز عجیبی شد که تا بهحال ندیده بود. او روی کاغذ نقاشی دید ردی از سر انگشتهایش باقی مانده است. آنها خطهای ریزی بودند که به شکل خاصی دیده میشدند و خیلی منظم در کنار هم قرار داشتند. مینا با تعجب چشمهایش را تنگ کرد تا بهتر آن خطها را ببیند، اما فایدهای نداشت. سریع رفت توی اتاقش و ذره بینش را آورد. با ذره بین که نگاه کرد تعجبش بیشتر شد، چون همه انگشتهایش از این خطها داشتند. مینا با ذره بین رفت سراغ سرانگشتهای کوچولو و با نمک داداشش؛ آنجا هم پٌر بود از خطهای ریز و مرموز!
مینا با خودش گفت: «یعنی این خطها چه چیزی هستند؟ شاید دستهایمان کثیف بودند!» مینا سریع رفت توی دستشویی و دستهایش را به دقت شست و خشک کرد و با ذره بین دوباره به سرانگشتهایش نگاه کرد. او با صدای بلند با خودش گفت: «جالب است! خیلی جالب است!. چرا تا حالا این خطها را ندیده بودم؟!»
مامان مینا بعد از استراحت رفته بود توی آشپزخانه و مشغول آشپزی شده بود. او صدای مینا را شنید و آمد توی اتاق و گفت: «مینای کنجکاو مامان، امروز چه کشفی داشته؟» مینا با چشمهای گرد شده به مامان نگاه کرد و گفت: «مامان دستتان را به من قرض میدهید؟ مامان با تعجب سرش را تکان داد و خندید و گفت: «آنوقت خودم بدون دست چکار کنم؟» مینا که متوجه شد منظورش را خوب نرسانده است خندهاش گرفت و گفت: «یعنی میشود یک دقیقه دستتان را ببینم؟» مامان دستش را دراز کرد و گفت: «بفرمایید!» مینا با ذره بین به دست مامان نگاه کرد و باز تعجب کرد و گفت: «چه جالب! سرانگشتهای شما هم دارد!» مامان با تعجب پرسید: «چه دارد؟ منظورت چیست دخترم؟»
مینا ماجرا را برای مامانش تعریف کرد و مامان گفت: «دخترم به این خطوط ریز سرانگشتها میگویند اثر انگشت. اثرانگشتها مثل کارت شناسایی آدمها هستند.» مینا با تعجب گفت: «کارت شناسایی؟ مثل همانهایی که وقتی میخواهیم سوار قطار بشویم، نشان مأمور قطار میدهیم؟» مامان گفت: «آره عزیزم. اثر انگشت هرکس یک شکل مخصوص دارد. یعنی اثر انگشت من با اثر انگشت شما و اثر انگشت داداشت فرق میکند. برای همین میشود گفت کارت شناسایی آدم هست.»
مینا پرسید: «مگر میشود؟ این همه آدمی که تا الآن زندگی کردهاند و بقیه آدمهایی که بعداً به دنیا میآیند مثل خواهر کوچولوی من، خط سر انگشتهایشان، یعنی اثر انگشتایشان با هم فرق میکند؟» مامان گفت: «بله دخترم. تازه یک چیز جالبتر اینکه اثر هر انگشت یک دست، با انگشتهای دیگر همان دست تفاوت دارد. یعنی اثر انگشت شست با اثر انگشت اشاره فرق میکند.» مینا گفت: «فهمیدم؛ یعنی هر انگشت دست ما برای خودش یک کارت شناسایی دارد.» مامان خندید و گفت: «دقیقا… و اینها همه قدرت خدای مهربان را نشان میدهد که ما را آفریده است.»
نویسنده: اسیه سخی