شادی امسال به کلاس سوم رفته بود. او یک روز برای مادرش داشت از خاطرات مدرسه اش تعریف میکرد و میگفت: نمیدانم چرا همه اتفاقات کلاس اول یادم مانده و اصلاً آنها را فراموش نمیکنم. مثلاً دوستم ساناز، مدادم را بدون اجازه برداشت، وقتی گفتم مال من است، زد زیر گریه و مدادم را پرت کرد روی زمین.
مادر به حرفهای او خوب گوش کرد. شادی بلافاصله یاد سپیده و نازنین افتاد که با هم دوقلو بودند و سه نفری روی یک نیمکت مینشستند. او با هیجان ادامه داد: دوقلوها همیشه با هم دعوا میکردند، من که وسطشان مینشستم، حرفهای معلم را خوب نمیفهمیدم.
مادر صورت شادی را نوازش کرد و گفت: ماشاءالله چه حافظه قویی داری!
شادی گفت: من از کلاس اول تا حالا، اسم همه همکلاسیهایم را حفظم. مثلاً اسم یکی از آنها پانتهآ بود، وقتی نمره خوب میگرفتم با من قهر میکرد، مهلا هم لجم را…
مادر وسط حرف شادی گفت: بهتر نیست از خوبیهای دوستانت هم بگویی؟! شادی گفت: درست است مامان، اما بعضی از کارهایشان ناراحتم میکرد و هنوز هم یادم مانده است. مادر گفت: حتماً آنها بیشتر از اینکه ناراحتت کرده باشند، رفتارشان با تو خوب بوده و کلی با هم درس خواندهاید و بازی کردهاید. درست نمیگویم؟
شادی با شنیدن حرفهای مادرش به فکر فرو رفت.
مادر دست او را توی دستانش گرفت و با مهربانی گفت: عزیزم، تو حافظه قویی داری، به خاطر این نعمت خدا را شکر کن و از حافظهات در راه درستی که او راضی است استفاده کن.
شادی با هیجان پرسید: خدا دوست دارد من درسهایم را خوب میخوانم؟
مادر گفت: بله، همانطور که درسهایت را میخوانی، حافظهات را در کارهای خوب دیگر هم میتوانی به کار ببری!
شادی گفت: مثلاً چه کارهایی؟
مادر با لبخند گفت: بعد از اینکه تکلیف مدرسهات تمام شد، میتوانی کتاب شعرهای قرآنیات را حفظ کنی.
شادی با خوشحالی گفت: مثل شما و بابا و دائی ناصر که با هم از حفظ شعر میخوانید؟
مادر گفت: بله عزیزم!
شادی یک لحظه اخم کرد و گفت: اگر وقتی داشتم شعرحفظ میکردم، دوباره یاد کارهای دوستانم افتادم چکار کنم؟
مادر گفت: خودت چه نظری داری؟
شادی کمی فکر کرد و گفت: سعی میکنم حواسم به کاری که دارم انجام می دهم باشد. اینطوری فکرهای بد از سرم میرود بیرون.
مادر گفت: آفرین، البته بخشیدن و گذشت اشتباهات دوستانت هم، راه آسانی است که فقط خوبیهای آنها را به یادت میآورد و دیگر هیچ خاطره بدی اذیتت نمیکند.
شادی مادرش را بوسید و گفت: من میخواهم از حافظهام درست استفاده کنم مامان!
مادر گفت: خیلی تصمیم خوبی گرفتهای. اتفاقاً هفته آینده مامان بزرگ و بابا بزرگ و دائی ناصرت میخواهند بیایند خانه ما و بعد از شام دورهم مسابقه شعرخوانی داریم، چه بهتر که تو هم شعرهای قرآنی ات را حفظ کنی و در مسابقه از من و بابا و دائی ناصر جلو بزنی.
نویسنده: سهيلا سرداري