محمد کلاس اول دبستان است. یک روز سر کلاس، آقا معلم درباره مسجد و نماز برای بچهها صحبت کرد و خاطرات مسجد رفتنهای خودش را تعریف کرد؛ از این گفت که چقدر در مسجد به او خوش میگذشته و بعد از مدتی مکبّر نمازها شده و هنگام نماز جماعت تکبیر میگفته. آقا معلم گفت که بچهها میتوانند با وجود سن کمشان به بزرگترها کمک کنند؛ مثلا کسی که مکبّر میشود به بزرگترها در کار مهمی مثل برگزاری نماز جماعت کمک میکند.
محمد وقتی از مدرسه به خانه آمد، دوست داشت به مسجد برود تا او هم مثل آقا معلم کلی خاطرهی جالب از مسجد داشته باشد. دلش میخواست او هم مکبّر شود و به برگزاری نماز جماعت کمک کند. پیش مادرش رفت. مادر در حال خواباندن نرگس بود. خواهر کوچولوی محمد مریض شده بود. محمد به چشمهای تبدار نرگس نگاه کرد. میدانست با وجود سرمایی که نرگس خورده، مامان نمیتواند او را به مسجد ببرد؛ اما باز هم کنار مامان نشست و برای اینکه مطمئن شود از او پرسید: مامان میشود من را به مسجد ببری؟ مادر که خستگی از چهرهاش معلوم بود به محمد نگاه کرد و گفت: «عزیزم! امروز نمیتوانم؛ تب نرگس خیلی بالاست؛ اگر بیرون برویم مریضیاش بدتر میشود. برو به بابا زنگ بزن ببین کی به خانه میآید که اگر شد با بابا بروی.» محمد چشم گفت. به سمت تلفن رفت و شماره پدر را گرفت. وقتی بابا گوشی را برداشت، محمد سلام کرد و گفت «کار خیلی مهمی دارم.» پدر که سر جلسه بود از محمد خواست چند لحظه گوشی را نگه دارد تا از محل جلسه بیرون بیاید. بعد با صدایی که دیگر خیلی آهسته نبود گفت:«جانم پسرم؟ زود بگو باید برگردم به جلسه.» محمد ماجرای مسجد رفتن را برای پدر گفت. پدر از او پرسید که چطور امروز به فکر مسجد رفتن افتاده؟ محمد هم به پدر گفت که دلش میخواهد به مسجد برود تا مکبّر بشود و بتواند به بزرگترها در نماز خواندن کمک کند. پدر گفت: «آفرین پسرم! خوشحالم که میخواهی به دیگران برای انجام کارهای خوب کمک کنی؛ اما امروز احتمالا کارم طول میکشد؛ اگر دیر رسیدم، قول میدهم روز دیگری شما را ببرم مسجد.»
محمد میدانست که بابا وقتی قول بدهد حتما به قولش عمل میکند. اما میخواست امروز به مسجد برود، برای همین هنوز ناراحت بود. بابا قبل از خداحافظی یک چیز دیگر هم گفت: «مکبّر شدن خیلی خوب است. اما شما خیلی زودتر و راحتتر از مکبّر شدن میتوانی به بزرگترها کمک کنی. مثلا اینکه الآن بگذاری من زودتر به جلسه برگردم، کمک بزرگی به من کردهای؛ و اگر امروز بازیهای بی سر و صدا بکنی تا نرگس بیدار نشود، به مامان هم کمک کردهای.»
محمد خداحافظی کرد، تلفن را گذاشت و روی زمین نشست. با خودش فکر کرد خوب است که به بابا کمک کرده؛ و تصمیم گرفت سر و صدا نکند و هر کاری از دستش برمیآید انجام دهد تا به مامان هم کمک کند. خوشحال بود اما هنوز دلش میخواست برای نماز به مسجد برود.
نزدیک اذان بود و داشت شب میشد. محمد، هم به بابا کمک کرده بود، هم به مامان؛ نرگس هم خواب بود و تبش پایین آمده بود. اما دل محمد پیش مسجد بود و فرصت امروز داشت تمام میشد. در همین فکرها بود که صدای زنگ آیفون آمد. محمد فکر کرد پدرش زودتر آمده تا او را به مسجد ببرد. اما وقتی قیافهی دایی علی را دید تعجب کرد. دایی با خنده گفت: پدرت به من زنگ زد و خواهش کرد امروز به جای او شما را به مسجد ببرم. حالا هم تا دیر نشده لباسهایت را بپوش و بیا پایین.
نویسنده: بشری خدادادی
