می خوانم از چشمانِ مادر من گاه گاهی خستگی را
می خواهم او سرحال باشد مثلِ گلی شاداب و زیبا
هی راه رفتم ، راه رفتم هی فکر کردم ، فکر کردم
آخر به راهِ حل رسیدم راهِ رهایی از دلِ غم
با رنگ هایی گرم و خوشحال من چند نقّاشی کشیدم
آن برگه ها را دانه دانه بر روی میزِ مبل چیدم
دستانِ مادر را گرفتم ، بوسیدمش با مهر و لبخند
گفتم بیا یک لحظه بنشین در پیشِ این فرزندِ دلبند!
او آمد و کارِ مرا دید احساسِ من را خوب فهمید
من را در آغوشش کشید و با چشم هایی خیس خندید
حالا تمام برگه هایم تزیینِ دیوارِ اتاق است
رویِ لبانِ من و مادر آیاتِ خوبِ “انشقاق” است
شاعر: فایزه زرافشان