به نام خدا
روز تولد آرمان، میهمانان یکی یکی وارد خانه شدند و هرکدام هدیهای برایش آوردند. هدیه عمو حمید بزرگتر از بقیه بود. آرمان بیصبرانه منتظر بود هدیههای تولدش را باز کند. مامان کیک را روی میز گذاشت و شمع را روشن کرد. بچهها با هم شعر «تولدت مبارک» را خواندند. آرمان چشم به کادوی عمو حمید دوخته بود و در دل دعا میکرد هر چه زودتر شعر خواندن تمام شود. او بعد از بریدن کیک، با خنده گفت: «آخ جون… نوبتی هم که باشد، نوبت باز کردن هدیهها است!»
و دست گذاشت روی هدیه عمو حمید و به سرعت بازش کرد. روی جعبه، عکس هواپیمای جتی بود که همیشه دلش میخواست آن را داشته باشد. با خوشحالی پرید بغل عمو حمید و او را بوسید. در جعبه را باز کرد. کلی قطعه جدای از هم دید که باید به یکدیگر وصلشان میکرد. بلافاصله مشغول سر هم کردن قطعهها شد، اما هر چه سعی میکرد آنها سر جای خودشان قرار نمیگرفتند.
پدر گفت: «آرمان جان، ببین دفترچه راهنما ندارد؟» آرمان به داخل جعبه نگاهی انداخت، اما دفترچهای در کار نبود. عمو حمید دست به کار شد، شاید بتواند قطعهها را سر هم کند ولی بیفایده بود. دایی منصور بادی به غبغب انداخت و گفت: «بروید کنار… این کار، کار خودم است.» اما او هم نتوانست جت را سر هم کند. آقا جان گفت: «باید دفترچه راهنما داشته باشد… وسیله به این پیچیدگی را که همینطوری نمیشود سر هم کرد.» خانم جان گفت: «خوب مادر جان، چرا همان جا ندادی تا خودشان درستش کنند؟!»
هر کدام از مهمانها نظری میدادند و هر لحظه خندهای که روی لبان آرمان بود، کمرنگتر میشد. او با ناراحتی گفت: «حتماً باید دفترچه باشد؟ چرا خودمان نمیتوانیم این قطعات را به هم وصل کنیم؟» عمو گفت: «خوب برای اینکه ما سازنده آن نیستیم.» آرمان ابروهایش را گره زد و گفت: «پس چطور توانستیم بازی جورچینی را که خاله سارا برایم خریده بود درست کنیم؟ آن را هم ما نساخته بودیم!» عمو لبخندی زد و گفت: «خوب بعضی وسایل ساده هستند و همه میتوانند با کمی دقت آن را سر هم کنند، اما بعضی چیزها پیچیده هستند و برای ساختن و استفاده کردن آن احتیاج به دستورالعمل داریم.»
آرمان که هنوز قانع نشده بود گفت: «آقای معلم میگوید بدن انسان خیلی پیچیده است، ولی ما خیلی راحت از بدنمان استفاده میکنیم و دفترچه راهنما هم نداریم!» آقا جان لبخندی زد و گفت: «چه کسی گفته ما دفترچه نداریم؟» آرمان به آقا جان نگاه کرد و با تعجب پرسید: «پس دفترچه ما کجاست؟» آقا جان گفت: «دین دفترچه راهنمای ماست و ما طبق دستورات آن زندگی میکنیم. دین به ما یاد میدهد برای استفاده درست از بدنمان و حفظ سلامتی خودمان چه بخوریم، چطوری بخوریم، چه زمانی بخوریم و کِی بخوابیم و دستورات خوب دیگری که اگر از آنها استفاده کنیم، همیشه قوی و سالم و پُر انرژی هستیم.»
خانم جان گفت: «در دین آمده است قبل از اینکه گرسنه نشدیم غذا نخوریم و قبل از سیر شدن هم دست از غذا خوردن بکشیم.» آرمان گفت: «چرا؟ من دلم میخواهد غذایی را که خیلی دوست دارم، زیاد بخورم.» خانم جان گفت: «معده ما طوری ساخته شده است که برای هضم غذا باید جای خالی داشته باشد، اگر پُر خوری کنیم، معده سنگین میشود و نمیتواند کارش را درست انجام بدهد، برای همین خیلیها همیشه معده درد دارند و باید مرتب قرص بخورند.» آرمان گفت: «مامانم همیشه میگویند وسط غذا آب نخوریم تا غذا توی شکممان فاسد نشود.»
آقا جان گفت: «آفرین پسر خوبم، خدا برای همه اعضای بدن ما دستورات مخصوصی داده است که با رعایت آنها، در واقع به دفتر راهنمای خودمان عمل میکنیم و همیشه میتوانیم آدم موفق و سالم و سرحالی باشیم.» آرمان گفت: «حالا خوب متوجه شدم. مثل اینکه تا دفترچه راهنمای جت نباشد، نمیتوانم با آن بازی کنم…» آقاجان به عمو حمید گفت: «انشاءالله فردا برو از صاحب فروشگاه دفترچه راهنمایش را بگیر، حتماً آنجا جا مانده است. آن شب آرمان با امید این که عمو حمیدش دفترچه راهنمای جت را برایش میآورد، خوابید. فردا عمو دفترچه را از فروشگاه گرفت و با آرمان طبق دستوراتی که تویش نوشته شده بود قطعات جت را به هم وصل کردند. بعد از پایان کار عمو جت را به سمت او گرفت و گفت: «بفرما، این هم از هواپیمای شما!» آرمان در حالی که هواپیما را میگرفت، گفت: «ممنون عمو جان. جشن تولد دیروزم را خیلی دوست داشتم.» عمو اشارهای به جت کرد و گفت: «به خاطر این؟» آرمان گفت: «هم به خاطر این و هم به خاطر اینکه فهمیدم ما آدمها هم دفترچه راهنما داریم!»
نویسنده: زینب علاقمند