داستان «منطقه ممنوعه»

                                                                                                                         به نام خدا

برفک و تیزپا در دشت بزرگ مشغول بازی بودند. برفک به سمت جایی رفت که بزرگ‌ترها به آن می‌گفتند، منطقه ممنوعه. او آن طرف حصارهای منطقه ممنوعه، هویج‌های نارنجی و بزرگی را دید و دلش ‌خواست یکی از آن هویج‌ها را بخورد. تیزپا به طرفش آمد و گفت: «نباید اینجا بازی کنیم، اگر رئیس بفهمد حسابی دعوایمان می‌کند.» برفک گفت: «هویچ‌ها را ببین! تو دلت نمی‌خواهد یکی از آنها را بخوری، مدّت‌هاست که فقط برگ‌های بی‌مزه درخت صنوبر و کاج خورده‌ایم.» تیزپا آب دهانش را قورت داد و گفت: «چرا، دلم می‌خواهد، ولی رفتن به آنجا خطرناک است!» برفک چند تکه از حصارها را برداشت و گفت: «خطری ندارد، بیا کمک کن!»
تیزپا همان‌جا ایستاد. او می‌دانست رفتن به منطقه ممنوعه و سرپیچی از قوانین، ممکن است برای همه دردسر درست کند. برفک گفت: «این‌قدر ترسو نباش! اصلاً من نمی‌دانم رفتن به آن‌طرف حصار چه خطری برای خرگوش‌های دشت دارد که رئیس اجازه نمی‌دهد کسی به آنجا برود؟» تیزپا گفت: «بیا برگردیم.»
اما برفک آنقدر اصرار کرد تا بالاخره توانست تیزپا را راضی کند. آن دو با زحمت زیاد حصارها را خراب کردند و به مزرعه رفتند. مزرعه پر بود از خوراکی‌های رنگارنگ و خوشمزه. برفک و تیزپا ساعت‌ها مشغول خوردن و جمع کردن خوراکی برای بقیه خرگوش‌ها بودند و زمان را فراموش کردند. تیزپا نگاهی به آسمان کرد و گفت: «وای! خورشید در حال غروب کردن است. حتماً خانواده‌هایمان حسابی نگران ما شده‌اند!»
آنها با عجله به سمت حصارهای پشت دشت حرکت کردند. وقتی برگشتند به محل زندگی خودشان، به غیر از خرابی خانه‌ها و ردّ پای شغال‌ها چیز دیگری ندیدند. تیزپا گفت: «باید به سمت غار مخفی برویم. حتماً همه خرگوش‌ها آنجا پنهان شده‌اند!» برفک و تیزپا در نزدیکی‌های غار با گوش‌دراز و رئیس خرگوش‌ها روبرو شدند. گوش‌دراز که حسابی از غیبت آنها عصبانی بود، گفت: «اصلاً معلوم است شما کجایید؟ کلّ دشت را به دنبالتان گشتیم.» تیزپا گفت: «رفته بودیم هویج جمع کنیم.»
برفک با نگرانی به همه نگاه کرد. رئیس با شنیدن حرف تیزپا گفت: «باید می‌دانستم کَنده شدن حصارها، کار بچه‌های خودمان بوده وگرنه شغال‌ها نمی‌توانستند از آن سمت، حصارها را خراب کنند و به طرف دشت بیایند. حالا ببیند با سرپیچی کردن از دستور من، چه دردسری برای همه به وجود آورده‌اید، نه تنها لانه‌هایمان خراب شده که شغال‌ها تعدادی از خرگوش‌ها را هم زخمی کرده‌اند و حالا همه مجبوریم در غار پناه بگیریم.»
برفک گفت: «ما از کار خودمان پشیمان هستیم و حالا هر کمکی که از دستمان بربیایید برای نجات دشت انجام می‌دهیم.» رئیس گفت: «تنبیه شما بماند برای بعد، فعلاً باید به فکر چاره باشیم.» آنها به سمت غار رفتند. شغال‌ها جلوی غار کمین کرده بودند. رئیس گفت: «جان خرگوش‌ها در خطر است.» گوش‌دراز گفت: «می‌توانیم از سوراخ پشت غار، خرگوش‌ها را خارج کنیم.» رئیس به گوش‌دراز گفت: «باید هر چه سریع‌تر شغال‌ها را از دشت بیرون کنیم، پیش فیل‌ها برو و از آنها بخواه به کمکمان بیایند. اگر به خاطر زخم پایت نمی‌توانی زیاد راه بروی خودم این کار را انجام بدهم؟»
تیزپا گفت: «سرعت ما از گوش‌دراز بیشتر است و شما هم اینجا باید پیش خرگوش‌ها باشید، ما می‌رویم دنبال فیل‌ها و قول می‌دهیم خیلی زود برگردیم.» رئیس گفت: «به سمت جنگل بروید، بعد از گذشتن از جنگل، پشت تپه‌های بلند، گله فیل‌ها را می‌بینید. به آنجا که رسیدید سراغ فیل بزرگ را بگیرید و از او بخواهید با چند فیل دیگر به کمک ما بیایند.» تیزپا و برفک با سرعت خود را به پشت تپه‌ها رساندند. فیل خاکستری کنار برکه مشغول آب خوردن بود. آنها را دید و گفت: «شما اینجا چه کار می‌کنید، حتماً راهتان را گم کرده‌اید.» برفک گفت: «نه، ما دنبال فیل بزرگ می‌گردیم.» فیل خاکستری گفت: «خودم هستم، چه‌کارم دارید؟»
تیزپا و برفک تمام ماجرا را برای او تعریف کردند. فیل با چند تن از دوستانش برای نجات خرگوش‌ها به سمت دشت حرکت کردند و نزدیک صبح به آنجا رسیدند. شغال‌ها به فیل‌ها حمله کردند، ولی خیلی زود به خاطر پاها و خرطوم‌های قوی و محکمی که داشتند از آنها شکست خوردند و بعضی از شغال‎ها زخمی شدند. سرانجام فیل‌ها موفق شدند همه شغال‌ها را فراری بدهند. با آرام شدن دشت، رئیس و بقیه خرگوش‌ها پیش فیل بزرگ آمدند و از او و دوستانش تشکر کردند. بعد از رفتن فیل¬ها تیزپا و برفک در تعمیر حصار منطقه ممنوعه به بزرگ‌ترها کمک کردند و به رئیس قول دادند هرگز قوانینی را که او برای حفظ جان خرگوش‌ها گذاشته، زیر پا نگذارند‌‌‌‌‌‌.

نویسنده: زینب عقلمند