به نام خدا
در دنیای زیر آب، ماهیهای رنگارنگ و زیبایی کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند. در سرزمین ماهیها، ماهی کوچولوی خیلی خوش رنگ و زیبایی بود که هیچکس او را دوست نداشت. در این سرزمین، ماهی دیگری هم زندگی میکرد که کوچک و دودی بود و به نظر بعضیها خوشگل نبود، ولی ماهیها او را خیلی دوست داشتند و هر موقع میخواستند از کسی تعریف کنند یا مثالی بزنند اسم ماهی دودی را میآوردند.
ماهی کوچولوی طلایی یک روز که جلوی آینه ایستاده بود با خودش حرف میزد و میگفت: «من که به این قشنگیام پس چرا کسی از من خوشش نمیاد ولی ماهی دودی با این که زشت و تیره است با آن بالههای ریزش این قدر پیش همه عزیزه؟! من باید سر از کار ماهی دودی در بیاورم. باید علت پیروزی و دوست داشتن او را کشف کنم.» برای همین هم ماهی دودی را تعقیب میکرد تا بفهمد چکار میکند که ماهیها او را دوست دارند؛ آخرش خسته شد و نفهمید که علت عزیز بودن ماهی دودی چیست؟ این شد که پیش ماهی دانا رفت و از او کمک خواست تا راهنماییاش کند.
ماهی دانا به ماهی طلایی گفت: «میتوانی برایم بگویی در این مدت که به دنبال ماهی دودی بودی، ماهی دودی چه چیزهایی میگفت؟ و با ماهیهای دیگه چطور رفتار میکرد؟» ماهی طلایی گفت: «صبح که بیدار میشود به پدر و مادرش سلام میکند و صبحبخیر میگوید، اتاقش را به هم نمیریزد، صبحانه میخورد، خداحافظی میکند، به مدرسه میرود، وقتی میخواهد وارد کلاس بشود، به همه سلام میکند و وارد میشود، میخندد، در کارها به دیگران کمک میکند، با کسی دعوا نمیکند. ولی از نظر غذا مثل ما غذا میخورد، مثل ما میخوابد، شنا میکند… باز هم بگویم؟»
ماهی دانا گفت: «خوب، کافیه. با این صحبتهایی که کردی تو هنوز نتوانستی راز دوستداشتنی بودن ماهی دودی را بفهمی؟»
ماهی طلایی گفت: ….. (بارش فکری توسط دانشآموزان انجام شده و هرکسی در نقش ماهی طلایی جملهای بگوید.)
