داستان «ماهی کوچولو»

به نام خدا

در دنیای زیر آب، ماهی­‌های رنگارنگ و زیبایی کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. در سرزمین ماهی‌­ها، ماهی کوچولوی خیلی خوش رنگ و زیبایی بود که هیچکس او را دوست نداشت. در این سرزمین، ماهی دیگری هم زندگی می‌کرد که کوچک و دودی بود و به نظر بعضی‌ها خوشگل نبود، ولی ماهی‌­ها او را خیلی دوست داشتند و هر موقع می‌خواستند از کسی تعریف کنند یا مثالی بزنند اسم ماهی دودی را می‌آوردند.

ماهی کوچولوی طلایی یک روز که جلوی آینه ایستاده بود با خودش حرف می‌زد و می‌گفت: «من که به این قشنگی‌­ام پس چرا کسی از من خوشش نمیاد ولی ماهی دودی با این که زشت و تیره است با آن باله‌­های ریزش این قدر پیش همه عزیزه؟! من باید سر از کار ماهی دودی در بیاورم. باید علت پیروزی و دوست داشتن او را کشف کنم.» برای همین هم ماهی دودی را تعقیب می‌کرد تا بفهمد چکار می‌کند که ماهی‌ها او را دوست دارند؛ آخرش خسته شد و نفهمید که علت عزیز بودن ماهی دودی چیست؟ این شد که پیش ماهی دانا رفت و از او کمک خواست تا راهنمایی­اش کند.

ماهی دانا به ماهی طلایی گفت: «می‌توانی برایم بگویی در این مدت که به دنبال ماهی دودی بودی، ماهی دودی چه چیزهایی می‌­گفت؟ و با ماهی­‌های دیگه چطور رفتار می‌­کرد؟» ماهی طلایی گفت: «صبح که بیدار می‌­شود به پدر و مادرش سلام می‌­کند و صبح‌بخیر می‌گوید، اتاقش را به هم نمی­‌ریزد، صبحانه می‌­خورد، خداحافظی می­‌کند، به مدرسه می‌رود، وقتی می‌­خواهد وارد کلاس بشود، به همه سلام می‌کند و  وارد می‌شود، می­‌خندد، در کارها به دیگران کمک می‌­کند، با کسی دعوا نمی‌­کند. ولی از نظر غذا مثل ما غذا می‌­خورد، مثل ما می‌خوابد، شنا می‌کند… باز هم بگویم؟»

ماهی دانا گفت: «خوب، کافیه. با این صحبت­‌هایی که کردی تو هنوز نتوانستی راز دوست‌داشتنی بودن ماهی دودی را بفهمی؟»

ماهی طلایی گفت: …..  (بارش فکری توسط دانش‌آموزان انجام شده و هرکسی در نقش ماهی طلایی جمله‌­ای بگوید.)