مفهوم سوره را با داستان، خیلی خوب میتوانیم به بچهها منتقل کنیم و البته نحوه تعریف کردن داستان نیز بسیار اهمیت دارد؛ خیلی مهم است که داستان را خوب، جذاب و پرهیجان برای بچهها تعریف کنیم. حتماً لازم است که قبل یا بعد از داستان، سوره انشقاق را برای بچهها بخوانیم تا آنها بدانند که داستان مربوط به سوره انشقاق بوده است. همچنین میتوانیم از همین داستانها برای اجرای نمایش استفاده کنیم.
بابابزرگ نشسته بودند توی اتاق و اسکناس میشمردند. کنارشان نشستم و با چشمان گرد شده گفتم: وای چقدر پول… خیلی زیادند… اجازه میدهید من هم بشمارم بابابزرگ؟ بابابزرگ خندیدند و گفتند: بیا حسنا جان، بیا هزار تومانیها را بشمار ببین چقدر میشود. فقط دقت کن که درست بشماری! از اینکه بابابزرگ اجازه دادند من هم پولها را بشمارم خیلی خوشحال شدم. چون شمردن چیزهای مختلف را دوست دارم. مثل شمردن قدمهایی که از خانه تا مدرسه برمیدارم. همینطور که اسکناسها را میشمردم بابابزرگ گفتند: راستی به امیرحسین ریاضی یاد دادی؟ با ناراحتی گفتم: من یاد میدهم بابابزرگ، اما اصلاً فایده ندارد، امیرحسین یاد نمیگیرد. بابابزرگ گفتند: مطمئنی که فایده ندارد؟ اسکناسها را کنار گذاشتم و گفتم: بله چون هر چقدر برایش ساعت را توضیح میدهم یاد نمیگیرد. آنوقت به بابا میگوید برایم ساعت بخر. تازه، همه عددها را هم بلد نیست به حروف بنویسد و اشتباه میکند. انگار امیرحسین هوش و استعداد ریاضی ندارد. من که فکر میکنم واقعاً فایدهای نداشته باشد. بابابزرگ گفتند: اینطوری نگو دختر جان. من مثل تو فکر نمیکنم، اگر کمی صبر و حوصله کنی بالاخره زحمتهایت نتیجه میدهد، قول میدهم. گفتم: من هم از خدا میخواهم، چون مامان قول دادند اگر امیرحسین توی امتحان ریاضیاش نمره خوب بگیرد، برایم جایزه میخرند. بابابزرگ گفتند: نگران نباش، امیرحسین امتحانش را خوب میدهد. تو هم به جایزهات میرسی. هر چیزی زمانی دارد. مثل همین پولها. با تعجب پرسیدم: پول؟! منظورتان چیست بابابزرگ؟ بابابزرگ خندیدند و گفتند: راستش این پولها را خٌرد خٌرد جمع کرده بودم تا به کسی کمک کنم. امروز زمانش رسیده که به آن بنده خدایی که لازمش دارد بدهمشان. به چهره خندان بابابزرگ نگاه کردم. چقدر خوشحال بودند که زحماتشان نتیجه داده بود و میتوانستند به کسی کمک کنند. با خودم گفتم، من هم باید از بابابزرگ یاد بگیرم. وقتی شمردن پولها تمام شد، رفتم پیش امیرحسین و خیلی جدی شروع کردم با او تمرین کردن. آنقدر تلاش کردم و به قول بابابزرگ حوصله به خرج دادم تا بالاخره امیرحسین ساعت و حروف و اعداد را یاد گرفت. چند روز بعد امیرحسین باخوشحالی از مدرسه آمد. برگه امتحان ریاضیاش را به مامان نشان داد و گفت: ریاضیام را خیلی خوب شدم. مامان خوشحال شد وگفت: آفرین پسرم، نمره خوب امروزت را مدیون تلاشهای خواهرت هستی، برو صورتش را ببوس و از او تشکر کن. بابابزرگ با خوشحالی به منگفتند: دیدی حسنا جانم، بالاخره تلاشهایت نتیجه داد. آفرین به تو دختر خوبم که با صبر و حوصله نتیجه کار خوبت را دیدی. پریدم در آغوش بابابزرگ و دستانش را بوسیدم. دستهایی که بوی مهربانی میداد.
نویسنده: مریم ایوبی راد