داستان «درخت زردآلوی مهربان»

به نام خدا

ایام تعطیلات عید است. توی ایوان نشسته‌ام و دارم خاطرات سفرم به روستا را می‌نویسم. حاجی‌بابا؛ پدربزرگم در حیاط مشغول باغبانی هستند. مهدیار هم کنار حاجی‌­بابا ایستاده و پشت سر هم از او سوأل می‌پرسد. مادربزرگ صدایم‌ می‌زنند و سینی چای را می‌دهند دستم و می‌گویند: «محیا جان، دخترم، این را ببر برای حاجی‌بابا، چند ساعت است که مشغول کار شده و چیزی نخورده.» می‌گویم: «چشم!» و می‌روم توی حیاط. به حاجی‌­بابا خداقوت می‌گویم و سینی چای را می‌گذارم زمین. حاجی­‌بابا می‌گویند: «دستت درد نکند. این چایی خوردن دارد.» می‌خندم و می‌گویم: «نوش جان… حاجی‌­بابا چه درختی می‌خواهید بکارید؟» حاجی‌­بابا می‌گویند: «درخت زردآلو دخترم.» مهدیار با خوشحالی می‌گوید: «آخ جان، زردآلو! کِی میوه‌هایش در می‌آیند؟» حاجی ­بابا جواب می‌دهند: «ان‌شاءالله دو، سه سال دیگر!» مهدیار چهره‌اش می‌رود توی هم و با ناراحتی می‌گوید: «چقدر دیر!» حاجی­‌بابا می‌گویند: «هر چقدر هم که دیر میوه بدهد، باز ارزش دارد برایش صبر کنیم.» می‌پرسم: «حاجی‌بابا، همه این درخت‌هایی که توی حیاط است را خودتان کاشته‌اید؟» حاجی‌­بابا نگاهی به درخت‌ها می‌اندازند و می‌گویند: «نه دخترم، خدا رحمت کند آقا‌جانم را. خیلی‌هایش را او کاشته‌ است. علاقه زیادی به درخت و گل و گیاه داشت. می‌گفت آدم تا توان دارد باید درخت بکارد.»

مهدیار می‌پرسد: «چرا آدم باید درختی بکارد که دیر میوه‌ می‌دهد؟» حاجی‌بابا با مهربانی می‌گویند: «چون انسان یک‌سری توان‌های محدود دارد و عمرش هم‌ کوتاه است، پس بهتر است کارهایی انجام بدهد که فایده‌اش طولانی مدت باشد، مثل کاشتن همین درخت‌ها.» مهدیار با هیجان می‌گوید: «فهمیدم حاجی­‌بابا، کاشتن درخت برای این خوب است که حتی اگر میوه‌ هم ندهد، زیر سایه‌اش می‌نشینیم و لذت می‌بریم، تازه درخت برای ما اکسیژن تولید می‌کند.» پدربزرگ با لبخند می‌گویند: «درست است، آفرین! همه انسان‌ها از فایده‌هایی که درخت دارد استفاده می‌کنند، مثلا این درخت سیب را ببینید، چندین سال است که میوه‌اش را می‌خوریم و زیر سایه‌اش می‌نشینیم، هم پدر خدا بیامرزم که خودش آن را کاشته از میوه‌اش خورده، هم من و بچه‌هایم و نوه‌هایم و هم به همسایه‌ها و فامیل‌ها از سیب این درخت داده‌ایم.»

از تصور طعم خوشمزه سیب دهانم‌ آب می‌افتد. می‌گویم: «خدا رحمت‌شان کند، عجب عمر این درخت طولانی است.» حاجی‌بابا چاله‌ نهال زردآلو را بیشتر گود می‌کنند و می‌گویند: «بله دخترم، درخت کاشتن یکی از کارهای خوبی است که خدا خیلی دوست دارد و به هر کسی که درخت بکارد پاداش می‌دهد.» مهدیار با خواهش و التماس می‌گوید: «حاجی‌بابا اجازه می‌دهید من تنهایی این درخت را بکارم؟» من می‌گویم: «من بزرگ‌ترم، حاجی‌بابا اجازه بدهید من بکارم!» حاجی‌بابا می‌گویند: «نه عزیزان دلم، ممکن است ریشه‌های نهال آسیب ببیند. بزرگ‌تر که شدید چند نهال می‌دهم خودتان تنهایی آن­‌ها را بکارید.» می‌گوییم: «آخر ما دل‌مان‌ می‌خواست توی این تعطیلات،کار پُر فایده‌ای انجام بدهیم.» حاجی‌بابا با مهربانی می‌گویند: «ناراحت نباشید، فقط که درخت کاشتن کار پُر فایده نیست، می‌توانید کارهای دیگری بکنید.»

من و مهدیار با کنجکاوی می‌پرسیم: «چه کاری حاجی­‌بابا؟ حاجی‌­بابا می‌گویند: «نظر خودتان چیست؟» می­‌گویم: «اگر کاری باشد که در رابطه با همین نوشتن خاطراتم باشد گمانم بهتر باشد. شما پیشنهادی ندارید؟» حاجی‌بابا می‌­گویند: «احسنت، من هم دیده‌­ام که تو از وقتی آمده‌ای اینجا مدام مشغولی و داری خاطره می‌نویسی… خب می‌توانی یک روزنامه‌دیواری درباره روستا درست کنی تا بقیه دوستانت هم از روستا چیزهای تازه‌ای یاد بگیرند.» خوشحال می‌شوم و می‌گویم: «واقعا؟ باشد حاجی‌­بابا، هر وقت برگشتیم‌ خانه‌مان یک روزنامه‌دیواری درست می‌کنم و با اجازه معلم‌مان می‌چسبانم روی دیوار کلاس‌مان.» حاجی­‌بابا می‌گویند: «اگر به دیوار کلاس‌تان بچسبانی فقط هم‌کلاسی‌هایت آن را می‌بینند، اما اگر روی دیوار راهروی مدرسه بچسبانی همه آن را می‌بینند و می‌خوانند.» مهدیار با کنجکاوی می‌پرسد: «پس من چه کار کنم حاجی‌بابا؟»

حاجی‌بابا آرام‌ می‌زنند روی شانه‌ مهدیار و می‌گویند: «تو چه کاری را بیشتر بلدی و دوست داری انجام بدهی؟» مهدیار می­گوید: «عکس، فیلم…» حاجی ­بابا می‌گویند: «خیلی هم عالی، تو هم عکس و فیلم بگیر و به دوستانت نشان بده. اصلا می‌توانید با هم دو تا روزنامه‌دیواری درست کنید. مطالبش را محیا بنویسد، تو هم عکس‌هایش را آماده کن… بعد یکی‌اش را تو ببر مدرسه‌تان و یکی هم محیا..‌. چطور است؟» نگاه می‌کنیم به هم و می‌گوییم: «خیلی فکر خوبی است. ممنون حاجی ­بابا.» حاجی ­بابا می‌گویند: «به همین سادگی می‌شود کار اثرگذار انجام بدهیم و به بقیه هم فایده برسانیم.» حاجی بابا آخرین جرعه چای‌شان را می‌نوشند و می‌گویند: «بچه‌ها این درخت را به اسم شما نوه‌های عزیزم می‌خواهم بکارم، حالا بیایید کمک کنید با هم بگذاریمش توی چاله.» با خوشحالی به سمت حاجی­‌بابا می‌­رویم و از او تشکر می‌کنیم. حالا دیگر من و برادرم هم درخت داریم، یک درخت زردآلوی مهربان.

نویسنده: مریم ایوبی‌راد