به نام خدا
یک روز بعد از ظهر که جویا از خواب بیدار شد، حال و حوصله نداشت. اخمهایش توی هم بود و دلش نمیخواست مشقهایش را بنویسد. رفت و گوشه اتاق کز کرد. مامان با صدای بلند و شاد گفت: «سلام!» جویا آرام و بیحال گفت: «سلام!» مامان پرسید: «چرا این قدر بیحالی؟» جویا چیزی نگفت. مامان دوباره پرسید: «حالت خوبه؟» جویا گفت: «اوهوم.» مامان گفت: «فکر کنم مثل آن مورچه، حال و حوصله نداری!» جویا گفت: «کدام مورچه؟» مامان گفت: «مورچهی کج و کوله!» جویا گفت: «نمیدانم کدام مورچه!» مامان گفت: «همان مورچه که از دوستانش جا مانده بود. او باید پیش دوستانش میرفت و کنارشان میماند تا لانه بسازند و آذوقه زمستان را جمع کنند، اما تا آنجا خیلی راه بود و مورچه هم پاهایش درد میکرد و نمیتوانست این همه راه برود. از بس یک جا نشسته بود، کج و کوله شده بود، اما دیگر چیزی برای خوردن نداشت.
غرغرکنان و لنگاننگان از زیر سنگ بیرون آمد. آمد و آمد تا این که به یک بیابان بزرگ رسید. این ورش، خاک بود؛ اون ورش هم خاک بود. خیلی طول میکشید تا به لانهاش برسد. مورچه کج و کوله، خسته و کوفته بود. دلش میخواست فقط بخوابد و از جایش پا نشود. اما اگر از آنجا رد نمیشد، هیچ وقت به لانه نمیرسید. جویا تو بگو! مورچه بره یا که نره؟» جویا یواش گفت: «باید بره!» مامان گفت: «مورچه کولهاش را محکم بست و دوید و دوید تا که به یه برگ خشک رسید. اگر سوارش میشد میتوانست زودتر به ته صحرا برسد. جویا تو بگو: سوار بشه یا که نشه؟» جویا گفت: «سوار بشه! سوار بشه!» مامان گفت: «مورچه سوار برگ شد و باد آن را بلند کرد و تا نزدیک یک کوه بلند برد و مورچه را پایین آورد. مورچه یک نگاه به کوه بلند کرد. خیلی طول میکشید از کوه بالا برود.
این وَرِش یه کوه بلند، اون ورش یه صحرای گرم، چه کار کنه؟ بمونه یا که بره؟ اگر میماند از گرسنگی و گرما تلف میشد.» مامان دستهایش را زد به هم و گفت: «جویا تو بگو! بالا بره یا که نره؟» جویا که حواسش حسابی جمع شده بود، دستهاش را کوبید به هم، گفت: «بره، بره! باید بره.» مورچه شروع کرد از کوه بالا رفتن. چند تا صخره را که بالا رفت، نزدیک یک سنگ بزرگ یک دانه دید. میتوانست بگذارد همانجا باشد، یا این که برای خودش و دوستانش ببرد. بَرِش داره یا بذاره؟ جویا محکم و بلند گفت: «بَرِش داره! بَرِش داره!»
مورچه دانه را برداشت و روی کولش گذاشت. آمد و آمد تا این که به یک چشمه پُر از آب خنک رسید. مورچه خیلی تشنهاش شده بود. آب بخوره یا نخوره؟ جویا داد زد: «آب بخوره! آب بخوره!» دست و صورتش را شست و آب خورد. عکس خودش را در آب چشمه دید. چشمهایش برق میزد و دست و پاهایش قوی و پرزور شده بود. دیگر کج و کوله نبود. خوشحال شد. تند و زود و خوشحال به راهش ادامه داد. تا بالاخره به قله کوه رسید.
دوستانش داشتند پایین کوه لانه میساختند. مورچه میتوانست به آنها برسد و در ساختن لانه کمکشان کند. میتوانست به آنها راه چشمه را نشان بدهد. میتوانست دانهای را که با خودش آورده بود، با دوستانش تقسیم کند… . من میگویم: «مورچه خوب کاری کرد که بیرون آمد و دنبال کار و زندگیش رفت. تو چی میگویی؟» جویا خندید و گفت: «خوب کاری کرد! خوب کاری کرد.» آن وقت بود که جویا دوید و دست و صورتش را شست و سر تکالیف مدرسهاش نشست.
نویسنده: مریم فردوس
